با شنیدن کلمهی تنهایی اول از همه یاد نقاشیهای ادوارد هاپر میافتم. تصویر خانمی که در کافه تنها نشسته، آن نقاشیِ اتاقِ خالیِ رو به دریا و پمپبنزین سوت و کور ته جاده در ذهنم نقش میبندد. این سه شاید برایم تصاویر تنهایی باشد.
هاپر در نظرم نقاش تنهایی است. این نقاشیها را دیوانهوار دوست دارم شاید چون ستایشگر تنهاییم.
اغلب در نقاشیهای خودم هم تنها یک نفر حضور داشته و آن یک نفر بیشتر خودم بودهام. اگر طبیعت و طبیعت بیجان کشیده باشم هم اکثرا فضاهای خالی را نقاشی کردهام مثل یک صندلی خالی در کنار کلاغها. یک بار یادم میآید سر ژوژمان دانشگاه یکی از دانشجویانی که فلسفه خوانده بود برگشت گفت که کارهایم تنهایی اگزیستانسیالیستی دارد. این را بیشتر در مورد یکی از نقاشیهایم میگفت که تصویر کودکی را کشیده بودم که تنها لب دریاست و خیلی خیلی کوچکتر از طبیعت اطرافش بود و منظره میتواست او را ببلعد.
یادم میآید در دوران دانشجویی برای عکاسی هم میرفتم زیر پل نیایش و از جاهای خلوت، اشیا و مکانهای خالیِ بدون آدم و بی هیچ موجود زندهای عکس میگرفتم. وانت نیسان پارک شده، صندلیهای رها شده در خیابان، زمین قوتبال خالی، برج میلادِ تنها و.. از سوژههای عکاسیام بودند. شاید تمامشان نمادی از خودم بودند. آن موقع به این فکر میکردم که تنهایی چقدر زیبا و پرشکوه است اما هر چه میگذرد به این عقیده بیشتر شک میکنم. احساس تنهایی هم لذتبخش است و هم ناخوشایند و غمانگیز.
در مورد تنهایی سوال زیاد دارم. برای تعریف تنهایی مثلا این سوال که تنهایی با انزوا چه فرقی دارد به سراغم میآید. انزوا برایم حس منفی بیشتری دارد. انزواطلبی انگار توی روانشنانسی هم یک اختلال در نظر گرفته میشود.
میروم اینترنت را زیر و رو میکنم بلکه معنای تنهایی را پیدا کنم. در سایتی نوشته تنهایی یعنی؛ انزوا و خلوت. یک جای دیگر نوشته: " تنهایی پاسخی پیچیده و عمدتاً ناخوشایند به انزوا یا کمبود همصحبتی است"
با "عمدتا ناخوشایند" چندان موافق نیستم. تنهایی برایم عمدتا ناخوشایند است؟
در کودکی جز دانشآموزان خجالتی مدرسه بودهام. دوست کم داشتم و به ندرت با کسی حرف میزدم. از همانجا با مفهوم تنهایی آشنا شدم. در خانه هم تنهاییم را با نوشتن یا نقاشی پر میکردم.
با خودم فکر میکنم تنهایی یک جورهایی مرا تعریف میکند.
شخصیت درونگرایم طوری بود که بیشتر در اتاقم بودم و غرق در خودم. در نوجوانی کتابها تبدیل شدند به بهترین دوستانم. کاغذ و قلم هم شدند صمیمیترین یارانم. شعر و نمایشنامه و داستان مینوشتم برای خودم و به کسی نشانشان نمیدادم. یکی از شعرها و داستانهایم را که برای عمو و پدرم خواندم خیلی خوششان آمد اما فقط همانها را با بقیه شریک شدم.
آدمی هستم که اغلب دور و برم خلوت است. با آدمهای زیادی در ارتباطم اما افراد نزدیک و صمیمی زندگیام انگشتشمارند. نمیتوانم به راحتی وارد رابطهی عاطفی شوم یا دوست پیدا کنم و گاهی از آدمها فراریام. یاد شعری منسوب به رودکی میافتم. با صد هزار مردم تنهایی. بی صد هزار مردم تنهایی.
راستش همیشه دلم یک نفر را میخواسته که بتوانم کنارش تنها باشم تا بتوانیم تنهاییمان را با هم شریک شویم، کسی که کنارش از تنهاییام لذت ببرم. اما او را هنوز که هنوز است پیدا نکردهام.
شاید اصلا تنهایی را دوست دارم و انتخابش کرده باشم چون میترسم از ارتباط با آدمها و از موقعیتهای اجتماعی اجتناب میکنم. خیلی وقتها هم به خاطر این قضیه خودم را سرزنش میکنم. چند روز پیش که یکی از همسایهها توی آسانسور شروع کرد در مورد باران و آب و هوا صحبت کردن، اضطراب گرفتم. نمیدانستم چه بگویم برای همین سریع در جواب گفتم امروز هوا خنک شده، "شب به خیر" و خداحافظ. اصولا عادت ندارم با غریبهها وارد گفتگو شوم. مثلا عموما با رانندهها، با آدمهای توی یک صف، با آدمها در اتاق انتظار یا آسانسور صحبت نمیکنم مگر این که آنها سر حرفی را باز کنند
در مهمانیها هم فقط میرقصم. وارد مکالمه با افراد غریبه نمیشوم مگر این که از من سوال بپرسند. در کلاسهای مختلف هم خیلی حرف نمیزنم. مثلا سر جلسات کتابخوانی جمعی هم بیشتر گوش میدهم و کمتر حرف میزنم مگر این که از من سوال بپرسند. بخشی از تنهاییام شاید برمیگردد به همین اضطراب اجتماعیام که گاهی شبیه غولی ترسناک سایهاش میافتد روی زندگیام.
خیلی وقتها خیال کردهام چون با بقیه جوش نمیخورم تنها میمانم، چون دوست ندارم غیبت کنم تنها میمانم، چون اغلب در مورد روابطم صحبت نمیکنم تنها میمانم و چون میخواهم راجع به موضوعات عمیق و نه سطحی صحبت کنم تنها میمانم. لابد برای همین است که گاهی برای آدمها نامه مینویسم.
به خاطر آدمهایی که مهاجرت میکنند هم حس میکنم تنها و تنهاتر میشوم در این سرزمین. برای همین دو دستی چسبیدهام به همین دوستان و آشنایان و خانواده چون ترس از دست دادن همه را دارم. ترس از رها شدگی و تنها ماندن هم از ترسهای بزرگم است. میترسم ناگهان تنهای تنها شوم. اما مگر میشود؟
اینها را که مینویسم یادم میافتد دوست ندارم خیلی کارها را تنهایی انجام دهم. مثلا سفر تنهایی کم میروم. به ندرت تنهایی کافه میروم. در سینما یکی دوباری بیشتر تنها نبودهام. دلم میخواهد از تنهایی نترسم حتی اگر دیگران قضاوتم کنند. اصلا چرا از تنهایی میترسیم؟
گاهی وقتها فکر میکنم مثل آن آقا در فیلم her میشوم. به نظرم او با تکنولوژی تنها بود. یا شاید مثل آن یکی مرد شوم در فیلم خرچنگ که جفت نداشت. یک وقتهایی هم خیال میکنم تبدیل به پیرزنی تنها و غرغرو میشوم با گربههای زیاد.
از تنهایی میترسم اما آن را در آغوش میگیرم چون مثل اکسیژن به آن نیاز دارم. به تنهایی نیاز دارم که غرق در خیال شوم، که بکشم و بنویسم. تنها که باشم فکرهایم عمیق میشود و با تنهایی انرژی میگیرم و ایدههای جدید به سراغم میآیند. اما یک صدایی میگوید دیگران را هم راه بده در خلوتت و دیوار نکش بین خودت و آنها چون آدمیزاد موجودی اجتماعی است و به انسانهای دیگر هم نیاز دارد. تنهایی شاید یک احساس گاهی تلخ و گاهی شیرین است یا یک وضعیت آرامشبخشِ ترسناک و یک غول بیآزار.
آذر ۱۴۰۲