تمام تنش بوی گند می داد، زیر سایه درخت ها کنار ماشینش و روبه روی درهای مرغ داری که در آن کار می کرد نشسته و منتظر بهرام بود تا بیاید و باهم به خانه برگردند. عصر بود اما آفتاب مرداد ماه زورش زیاد بود وهمچنان پرتو های داغش را بر سر زمین می افکند .بهرام از در بزرگ و سفید رنگ بیرون آمد.حمید غری زد :دیر کردی بهرام سرش را به سمت حمید چرخاند و طولانی نگاهش کرد حمید ماشین را روشن کرد و دنده عقب گرفت واز زیر سایه درخت ها بیرون آمد .صدای بهرام را شنید که گفت: تو زود تعطیل می کنی
حمید خیابان خاکی پیش رو را راند مسیر فرعی تمام شد و پیچید و وارد خیابان اصلی شد .تعطیلات چهار روزه تمام شده بود اما خیابان همچنان شلوغ بود که بیشتر شان مسافر شهر ساحلی شان بودند .پشت ترافیک توقف کرد، و منتظر حرکت ماشین جلویی شد ترافیک سنگین بود و ماشین ها کند حرکت میکردند. حمید متوجه حرکت ماشین ها در لاین کناری شد سریع تا قبل از رسیدن ماشین های عقبی لاین کناری خودش را به آنجا رساند و بوق های ممتدی که ماشین های عقبی لاین کناری زدند را نشنیده گرفت. چند باری به همین ترتیب لاین را عوض کرد تا از ترافیک عبور کردند .و بعد از طی مسافتی ،داخل خیابان فرعی که به سمت محل زندگی شان میرفت پیچید ،که رو به روی ماشین پژوی نوک مدادی قرار گرفت حمید به راننده ماشین و تمام سر نشینانش نگاه دقیقی انداخت و سری به نشانه سلام برای راننده ماشین تکان داد. می شناختشان در واقع در محله کوچکی که زندگی میکردند همه همدیگر را میشناختند. اهل همین جا بودند و چند وقتی می شد که به علت موقعیت شغلی از اینجا رفته و در قم زندگی میکردند، و فقط تعطیلات را به اینجا سری میزدند. حمید اول بهرام را جلوی در خانه دو طبقه بزرگشان پیاده کرد، و بعد به سمت خانه شان رفت جلوی در خانه پیاده شد و در آبی رنگ خانه را باز کرد و ماشین را داخل حیاط برد. حیاط که نصفی از آن موزاییک بود و نصف دیگر آن در سمت چپ، به دوقسمت تقسیم می شد یک قسمت باغچه مادرش که در آن دو درخت و چند مدل سبزی و جلوی باغچه هم گل های شمعدانی کاشته شده بود ،و قسمت دیگر یک انباری برای خرت و پرت های خانه.خانه شان کلنگی بود ،حمام و دستشویی هم سمت راست حیاط انتهای قسمت موزاییک شده قرار داشت .جلوی خانه هم با سنگ های سفید قدیمی نماکاری شده بود .از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب ماشین را باز کرد و مرغی که از مرغ داری آورده بود و نوکش را با نخی بسته بود، تا صدایش در نیاید و بهرا م از داخل ماشین صدایش را نشنود، نخ را باز کرد و مرغ را داخل حیاط رها کرد. کفش هایش را کند و دمپایی های مخصوص خودش را پوشید قدش بلند بود وپاهای بزرگی داشت که هر دمپایی اندازه اش نمی شد .پاهایش را زیر شیر آب داخل حیاط شست و از سه پله جلوی خانه بالا رفت .در فلزی پذیرایی خانه که شیشه های مستطیلی قرمز و آبی داخل خودش داشت را باز کرد ،موجی از هوای خنکی که از کولر ساطع می شد به صورتش خورد سمت چپ پذیرایی آشپز خانه بود وسمت راست انتهای پذیرایی راه روی باریکی بود که دو در روبه روی هم بودند که هر کدام مربوط به یک اتاق می شدند در مربوط به اتاق خودش را باز کرد برادرکوچکترش وسط اتاق خواب بود حمید جلو رفت و لگدی به پاهای برادرش زد برادرش آنقدر غرق خواب بود که حرکتی نکرد .سمت کمد دیواری که درهای کرم رنگی داشت، و روبه روی در ورودی اتاق بود رفت درش را باز کرد و حوله و لباس هایش را بیرون کشید، در را ول کرد ودر با صدای تقی بسته شد .اتاق تاریک بود به سمت پنجره رفت پرده اش را کنار کشید مرغی که آورده بود به جان باغچه مادر افتاده بود .به سمت حیاط رفت وارد حمام شد از حمام که بیرون آمد صدای غر غر مادر و غد غد مرغ را میشنید .خودش را در آینه جلوی حمام نگاه کرد موهای سیاهش بلند شده بود ،چشم های ریز سیاهش را دوست نداشت و قصد داشت به همین زودی به باشگاه برود و هیکل لاغرش را کمی رو فرم بیاورد . لباس هایش را پوشید و به داخل خانه برگشت لباس های بیرونش را پوشید ،واز خانه بیرون آمد راهش را دورکردو از کوچه بغلی گذشت از سوپر مارکت پاکتی سیگار خرید، و موقع عبور از کوچه نگاهش معطوف خانه ای شد که صاحبش همین چند ساعت پیش آن را ترک کرده بود .به سمت قهوه خانه رفت بیرون قهوه خانه چهار تخت بود دوتا سمت راست و دوتا سمت چپ و وسط هم سنگ های ریزی ریخته شده بود که در کنار هم یک راه روی باریک از سنگ فرش را درست کرده بودند روی اولین تخت سمت چپ که رویش یک موکت قهوه ای پهن بود و دوستانش روی آن نشسته بودند نشست. جواد هم بود که با دیدن حمید رویش را برگرداند و تفی انداخت .
سلامی کرد که بقیه جواب دادند خصومت جواد با حمید برمی گشت به دوسال قبل که حمید تازه ماشین خریده بود و یک روز که با ماشین درخیابان در حال رانندگی بود سر پیچ تندی با جواد تصادف می کند جواد خواست با افسر تماس بگیرد اما حمید با زبان ریختن هایش که ما بچه محل و دوست هستیم و بهتر است با هم کنار بیایم ؛ماشینت را ببر تعمیر گاه و تعمیرش کن و خرج تعمیرش را من می پردازم جواد را منصرف کرد. چند روز بعد که جواد برای گرفتن خسارت آمد حمیدکلا منکر شد .جواد هرچه آمدو رفت. حتی یکی دوبار هم در خیابان زد و خورد کردند، اما بی فایده بود. جواد بعد ها توسط یکی از دوستان با خبر شد که حمیددر آن زمان هنوز گواهی نامه نگرفته بود .جواد تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته . چند ساعت بعد که به خانه بر می گشت باز هم نگاهش به همان خانه و زمین خالی کنارش افتاد که سوت و کور بود .شام را خیلی وقت بود خورده بودند و حالا همه اهالی خانه در خواب بودند. حمید بیدار بود ودر حیاط سیگارش را دود می کرد و هرچند دقیقه در خانه را باز میکرد و بالا و پایین کوچه را می پایید .موتورش را از داخل انبارگوشه حیاط بیرون کشید آرام در را باز کرد و بیرون رفت به سر کوچه که رسید آن را روشن کرد به راه افتاد و نزدیکی های همان خانه موتور را خاموش کرد ،به زمین خالی کنار خانه برد، و در تاریکی شب محو شد. موتور را به دیوار تکیه داد و از دیوار بالا رفت آن طرف دیوار داخل خانه پایین آمد .می دانست که درهای ورود به داخل خانه قفل هستند با داخل خانه کاری هم نداشت .با ابزاری که با خود آورده بود سراغ پمپ چاه آب رفت لوله هایش را باز کرد و پمپ را جدا کرد. کمی سنگین بود آن را تانزدیکی های در حیاط برد از سوراخ در بیرون را نگاه کرد ماشینی عبور می کرد. چند دقیقه صبر کرد وقتی خیابان را خالی از سکنه دید آرام میله آهنی پایین در که ازداخل در تا سوراخی داخل زمین فرو رفته بودو در را ثابت نگه میداشت را بالا کشید و میله آهنی که از بالا داخل چهار چوب در بود را هم پایین کشید ،در را با یک حرکت به سمت خود کشید در چهار طاق بازشد. حمید فقط کمی که بتواند از آن عبور کند را باز نگه داشت پمپ را بغل زد و با نگاهی به اطراف به سمت زمین خالی دوید .با طنابی که با خود آورده بود پمپ را روز زین پشت موتور می بست که با شنیدن صدایی دستش از کار ایستاد .صدا را می شناخت برادر صاحب این خانه بود که در همسایگی همین خانه زندگی می کند
صدا میگفت :این در چرا بازه این که قفل بود .
و بعد صدای دویدن آمد باید سریع از آنجا میرفت چون تا چند دقیقه دیگر ممکن بود همسایه های دیگر هم بیرون بیایند .موتور را با دست به جلو راند و سرش را از کنار دیوار بیرون آورد. مرد را دید که در حال گشت زدن در اطراف خانه است. مطمعن بود که به سمت زمین خالی هم می آمد در لحظه ای که مرد چند متر جلوتر و پشتش به اوبود موتورش را استارت زد و گازش را گرفت. سر مرد به آنی چرخید و به همین سمت دوید .حمید سعی میکرد تا از مسیر های تاریک عبور کند موتور را با تمام سرعت میراند ، مرد هم پشت سرش بود مستقیم به خانه نرفت کمی در کوچه پس کوچه ها گشت زد فاصله اش با مرد هر لحظه زیاد تر شد تا اینکه گمش کرد موتور را خاموش کرد تا نتواند توسط صدا ردش را بزند .موتور را با دست به جلو هل داد .وارد کوچه خودشان شد کلیدش را از جیب بیرون کشید در را باز کرد و به داخل خانه هجوم برد در را سریع و بی صدا بست.
صدای پدرش را از پشت شنید .چه خبره
سرش را برگرداند و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت :هیش
پدرش ساکت شد رفت و در انبار را برایش باز کرد موتور را داخل بردند و پمپ روی آن را باز کردند و باهم آن را بلند کردند صدای از بیرون شنیدند .
-پیداش کردی
-نه
-داخل این کوچه اومده ؟
صدا مکثی کوتاه کرد وجواب داد -نمیدونم
-بیا بریم کوچه بغلی رو بگردیم
دوباره چند ثانیه مکث -بریم
و بعد صدای دویدن
حمید و پدرش پمپ را به داخل اتاقی که مال حمید و برادرش بود بردند گوشه اتاق گذاشتند و روی آن را با چند دانه لباس پوشاندن.