ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریم
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

تقاص

روی زمین سردو نمور دراز کشیده بودم و اشک هایم چکه چکه روان بود. یاد روزهای می افتم که در مزرعه در کنارهم شاد بودیم. خرت و خرتی میکنم .

-دِهَه سرمون رفت

سعی میکنم آهسته گریه کنم. صدای جیز جیزی میشنویم همگی سرهای مان را جلوی روزنه ای ،که باریکه ای از نور را به داخل می آورد گرفتیم.

نا خوداگاه دادی از ته دل کشیدم که دستی جلوی دهانم را گرفت، دیگر طاقت نگاه کردن نداشتم دست ها را از جلوی دهانم کنار زدم و رویم را بر گرداندم و به سر جایم برگشتم بقیه هم به عقب برگشتند،

-دیگه طاقتم سر اومده

عصبانیت باعث شده بود ورم کند و بزرگتر به نظر برسد .

-باید برم بیرون فکر کردن کی هستن که میتونن هرجور دلشون خواست باهامون رفتار کنن .

بعد خودش را به سمت بیرون قل داد من و موز به سمتش خیز برداشتیم جلوی راهش را سد کردیم .

تقلا میکرد تا کنار مان بزند

گفتم خواهش میکنم سرو صدا نکن، اگه تو بیرون بری میفهمه که این زیر یه خبرهایی هست فکر میکنی من برای دوستاهام ناراحت نیستم ؟

موز گفت :اره برو تا تو رو هم بفرسته پیش دوستات .

سرد شد دست از تقلا برداشت ودر جایش ثابت ماند .

گفتم :صحنه بالا پایین رفتن چاقو که بدن شون رو تیکه تیکه میکرد از جلوی چشمهام کنار نمیره .

موزعقب رفت و خاک های روی زمین را فوتی کرد و آرام نشست بعد گفت چراتا به حال کسی بهتون نگفته که چی در انتظار تونه؟

سیب زمینی کفری شد و گفت :حضرت عالی بفرمایند که آینده شون چیه ؟

موز شانه هایش را بالا انداخت قری به سرو گردنش داد و گفت :همین قدر مطمئنم که مثل شما نیست .

سیب زمینی خودش را به عقب قل داد و کنار موزنشست، بعد با دستهایش خاک های روی خودش را کمی تکاند موزسرفه ای کرد .

بلندشد و خودش را به دیوار سفید رنگ سابید تمیز که شد جایش را تغییر داد و در جای دیگری نشست .

من روی زمین دراز کشیده بودم به روز قبل و روزهای قبل ترش فکر میکردم ،دیروزپشت یک ماشین با دوستان مان نشسته بودیم بعد به جای رفتیم که در آن کل خاندان مان جمع بودند هر طایفه برای خودش طبقه مجزا داشت طبقات همه با چوب درست شده بودند. هیچ وقت فکر نمیکردم طایفه مان انقدر وسیع باشد بعد موجوداتی می آمدند و میرفتند که ظاهرشان مثل مزرعه دارخودمان بود .مادرم در مزرعه به اون انسان میگفت من انسان را خیلی دوست داشتم لب های تشنه مان را سیر آب میکرد آفت ها را از مان دور میکرد گاهی هم برای مان آواز میخواند.

من هم با دیدنش گونه هایم را سبز و براق میکردم تا اوهم ازدیدنم شاد شود. تنها روزی که دستتان مادرم را شکست ومن را از آغوش مادرم جدا کرد از اودلگیرشدم فکر میکردم فقط یک دانه ازاین نوع موجود وجود داشته باشد اما خیلی زیاد بودند خیلی، یکی شان یک پلاستیک دردست داشت چند تای از من سیب زمینی و موز برداشت بعد گشت وما را گرداند به جای رسیدیم که دیوار های بلندی داشت خیلی بلند، موز میگفت به این جا میگویند خانه داخل خانه شد.

خانه قسمت بندی بود وما وارد این قسمت از خانه شدیم که من بهش اسم کشتارگاه را داده ام ،وقتی انسان وارد کشتار گاه شد یک انسان دیگر هم اینجا بود .

که انسان از دستش عصبی بود با دیدنش ما را روی زمین پرت کرد و شروع به داد زدن کرد من وسیب زنیتی قل خوردیم به این زیر،ولی اینجا بودن موز حاصل شوتی بود که انسان بهش زده بود پهلوی موز درد گرفت و آه و ناله میکرد. سعی کردم کمی ماساژش دهم اما بیشتر دردش میگرفت کمی از پهلوهایش سیاه شده بود .

صداجیغی کنار گوشم من را از جا پراند.

اوه خیاراون چیه روی پاهات! چشمانم باز شد یک موجودقهوه ای رنگ کوچک چشمان وق زده ای داشت و دوشاخک هم بالای سرش خودم را چند بار تکان دادم که از روی پاهایم به زمین افتاد. همه وحشت کرده بودیم خودمان را به دیوار چسباندیم موجود به موز نزدیک شد موز جیغی دوباره کشید و خودش را پشت سیب زمینی قایم کرد. سیب زمینی در جایش آرام و قرار نداشت و هی تکان میخورد در آخر با تمام سرعت به سمت موجود رفت

داد زدم نه صبر کن شاید بی آزار باشه ،اما دیر شده بود . از رویش رد شد موجود له شده بود .موز شکمش را گرفته بود و میگفت وای وای حالم داره بهم میخوره سیب زمینی خودش را چند دور روی زمین سابیدو تمیز کرد

گفتم طفلکی صبر میکردی شاید موجود بدی نبود الان ما چه فرقی با اون های که اون بیرونن داریم ؟

سیب زمینی برایم چشم قره ای رفت و گفت: باید با اون بیرونی هام همین کارو میکردم .

موز گفت :بری بیرون له میشی قبل اینکه له کنی چشمکی هم زمیمه حرفش کرد .

نگاه مان به سمت موز برگشت سیاهی پهلوهایش بزرگ ترشده بود در راه رفتن هم کمی میلنگید اما چیزی بهش نگفتم میدانستم که غمش تازه میشد .

سیب زمینی گفت میشه خفه شی ؟

موز به سمت سیب زمینی دوقدم جلو رفت محض رضای خدا چرا نمیخوای حساب شده عمل کنی ؟

سیب زمینی گفت:ما مثل شما اون بالا ها دنیا نیومدیم و بزرگ نشدیم ، آقا زاده نیستیم همه چیز مون سر حساب کتاب باشه .

موز گفت :من نقشه دارم گوش بده اگر خوب نبود هر کار دلت خواست کن .

سیب زمینی دستی به سرو روی خاکی اش کشید و سینه سپر کرد وگفت :میشنووفم

موز نقشه اش را گفت و حالا بین شان بحث شده بود که کدام شان برای اجرای نقشه برود موز میگفت من مغزمو بکار انداختم و حالا تو باید تن تو بکار بندازی .

کنارشان ایستادم یک دستم را دور کمر سیب زمینی ودست دیگرم را دور کمر موز حلقه کردم موزدردش گرفته بود و اخم هایش کمی در هم رفت دستم را شل کردم ،اشکم چکید و گفتم من میرم .

موز گفت نه اصلا فکر خوبی نیست .

سیب زمینی پوفی کشید و به سمت روزنه به راه افتاد دراز کشید و شکمش را داخل داد و آرام به بیرون قل خورد انسان داخل آمد.سیب زمینی سرجایش خشک شد انسان به سمت دستگاه مذاب رفت تق و توق دستگاه در آمد و آتش روشن شد. نفس درسینه مان حبس شد به سیب زمینی اشاره کردیم که به زیر بر گردد .

اما دوباره ورم کرده بود و با اخم به انسان نگاه میکرد انسان به این طرف آمد ایستاد ما فقط نوک پاهایش را می دیدیم که کمی بدن سیب زمینی را لمس کرد سیب زمینی یکی دو قل به سمت استوانه بزرگ سبز رنگ که وقتی پاهایش را فشار میدادند دهانش باز میشد خورد، به مقصودش نزدیک تر شده بود. انسان چیزی برداشت وروی آتش گذاشت ویک چیز استوانه ای که جنسش را میدانستیم پلاستیک است، جدش را داخل خاک مزرعه خیلی دیده بودم وبه عمر طولانی معروف بودند. انسان سرو تهش کرد و مایع زرد رنگی از داخلش بیرون ریخت بعد صدای جیز جیزش مثل دیروز در آمد.

سیب زمینی چشمانش به انسان بود و آرام خود را قل میداد انسان برگشت نگاهش به سیب زمینی افتاد و بعد دوباره به شعله آتش نگاه کرد دوباره یک مقدار دیگر از مایع زرد رنگ خالی کرد .

برگشت و به سمت سیب زمینی رفت کنارش ایستاد خم شد و دستش را دراز کرد.

ماماااان

دست انسان متوقف شد سرش به سمت درگاه کشتارگاه چرخید

و یک نگاه دیگر به سیب زمینی کرد .

مامااان

انسان نگاهش دوباره به بیرون برگشت خودش را صاف کرد. جلو رفت نگاه گذرایی به عقب کرد و به راهش ادامه داد و بیرون رفت. من و موز پوف بلند بالایی کشیدیم .

سیب زمینی خودش را به چیزی که میخواست رساند روی پاهای استوانه ایستاد دهانش باز شد سیب زمینی خودش را بلند کرد اما دستانش نمی رسید . موز چشمانش را بسته بود و نفس عمیق میکشید اینطور نمیشه اون الان میاد باید منم برم کمکش موز لاغر بود و راحت از روزنه عبور کرد روی زمین می سرید به سیب زمینی رسید،روی سر سیب زمینی ایستاد . دستانش را با اکراه به پوست چسباند و کشید. میفهمیدمش که چه حسی دارد وقتی پوست هم نوع ت را ببینی پوست روی از دهان استوانه روی زمین انداخته شد . سیب زمینی و موزهر دو پوست را کشیدند و به کنار دستگاه مذاب رساندن پرهایش را باز کردند. نگاهی به ورودی آشپز خانه کردم انسان داخل آمده بود. سیب زمینی خودش را سریع قل داد به کنج دیوار اما موز کند حرکت میکرد و نتوانست خود را قایم کند. انسان کوچک تر پشت انسان بزرگ تر بود انسان بزرگ به جای قبلی سیب زمینی نگاه میکرد. او را نمی یافت انسان کوچک تر موز را دید و برش داشت، بعد کنار انسان بزرگ تر رفت و گفت مامان شیر موز میخوام مامان شیر موز میخوام .

انسان بزرگ موز را گرفت سرش را برید پوستش را کند و پاهای استوانه را فشار داد پوست موز را پرت کرد به سمت یک مستطیل سفید بزرگ رفت بازش کرد مایع سفید رنگ بیرون آورد. موز را داخل یک استوانه شیشه ای انداخت بعد مایع سفید رنگ را رویش ریخت یک دایره قرمز را فشار داد .جیغ میکشید و موز را دور خود میچرخاندو ذره ذره محوش میکرد به سمت دستگاه مذاب برگشت سیب زمینی را کنج دیوار پیدا کرد برش داشت دوباره نوک پاهایش در یک وجبی من آمد دور شد چیز براقی دستش بود با آن پوست سیب زمینی را میکند به سمت دستگاه مذاب رفت پایش روی پوستی که موز و سیب زمینی آورده بودند رفت سرخورد چاقو از دستش رها شد خواست چیزی را بگیرد تا زمین نخورد مایع زرد رنگ که روی آتش جیز جیز میکرد برگشت و رویش ریخت انسان جیغ کشید به زمین افتاد وسرآن چیز براق داخل بازویش رفت و مایع قرمزی دورش را گرفت انسان دوباره جیغ کشید .دیگر تحمل نداشتم از روزنه دور شدم خیلی دور موجودی که سیب زمینی لهش کرده بود حالم را بد میکرد کنار دیوار نشستم و در خودم مچاله شدم بدنم لزج شده بود و بوی تیزی از پوستم ساطع میشد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید