مریم
مریم
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تنها

اولین شان که رفت گفتم خوب پیش میاد تو هر شهر و روستای یکی برود نخواهد که بماند دومی و سومی و چهارمی که رفتند گفتم بگذار بروند این ها چه میدانند وطن چیست درسته که در وطن هستند اما وطنِ توی وطن یک چیز دیگریست پنجمی و ششمی و هفتمی را دم دروازه روستا ایستادم قرآن برای شان نگه داشتم تا به سلامت بروند انگار خدا قلب این خاک را در سینه من گذاشته بود که موقع ترک شان انقدرمی تپید و بی تاب میشود

برای رفتن بقیه شان خودم کمک کردم تا زودتر ببندند و بروند تا زودتر بروند و کمتر صحنه جنب و جوش حاضر شدن شان جلو چشمم باشد آن آخری بهم قول داد که می ماند بهم میگفت فکر کردن براشون فرش پهن کردن بیرون اینجا میگفت هیچ جای این سرزمین هوایش مثل این جا صاف و آزاد نیست میگفت میبیند اون روزی را که همه شان برمیگردند راستش من هم این امید را در دلم داشتم من هم فکر میکردم نمی توانند طاقت بیاورند وبرمی گردند نمیدانم شاید چون آن سریال شبکه یک که من از سر بیکاری شب به شب نگاهش میکردم اینطورتمام شده بود که همه آخر فیلم برگشتند سرخانه و زندگی شان درذهن من اثر کرده بود .

تا مدت ها بیرون دروازه به جاده نگاه میکردم تا شاید یکی بیاد اما کسی نیامد

دیگرآن آخریا حرف برا گفتن نبود فقط کنارهم نشستن مان برای مان قوت قلب بود قرار گذاشته بودیم فردا بریم سر زمین قرار بود هر طور که هست دوتا پیرمرد شخمش بزنینم توش محصول عمل بیاریم فرداش که رفتم دنبالش در خونشون باز بود رفتم تو هرچی صداش کردم جواب نداد در پذیرایی خونش رو که بازمیکردم یک چیزی بهم می گفت از این جا به بعد خودتی و خودت اما قبول نمی کردم دیدم راست میگوید دیگر خودم ماندم وتمام

بیل رو محکم میکوبیم تا صدای بلندش باعث بشود صدای مغزم به گوشم نرسد میگفت یکی هم براخودت بکن آخه دیگه کسی نمونده که برات بکنه بعدش هم صدای خنده اش تمام سرم را پر میکرد آخرین مهاجر روهم خودم راهی اش کردم

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید