ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریم
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

دخترک

قیافه اش معلوم نبود در درونش چه خبر است .ماندنی یا رفتنی چهره اش بی تفاوت محض بود.

نفر قبلی زنی بود ،که مثل کوه آتشفشان میرفت که منفجر شود. اما با سقلمه های همسرش کمی خود داری میکرد.با پایین آمدن زن و شوهر از پله های باریک ساختمان که دوطرفش دیوار بود؛

پسرک نزار و زرد رنگ پشت سرشان پدیدارشد .مرد بایک دست بازوی زن را سفت چسبید وبا دست دیگر دست پسرک را گرفت ،انگار میخواست ستونی باشد بین دو آوار .

لبخند بزرگ پیر زن توجهم را جلب کرد .اما شخصی جلویم ایستاد ودیدم را گرفت اما خم شد. ومن دوباره نگاهم درجست وجوی پیرزن رفت که درحال مکالمه با تلفنش بود .شخص جلویم دوباره ایستاد و به راه افتاد .وپیرزن با لبخندی بزرگ تر قدم زنان میرفت محو لبخندش بودم .که صدای آژیر ماشین پلیس که به سرعت رد میشد .چنان شوکی به من داد که برای چند ثانیه قلبم ایستاد .پوفی کشیدم وبعد از آرام شدن سرم را به سمت آسمان بلند کردم .که در نیمه راه چشمم به تابلوی مطب دکتر گیر کرد .

خودم را مشغول کتاب در دستم کردم .کمی بعد احساس گرسنگی که به سراغم آمد باعث شد. سرم را از کتاب بیرون بیاورم. با نگاهی به اطراف فهمیدم آفتاب داغ ظهر تابستان خیابان راخلوت کرده است . دیگر کم کم باید به خانه برمیگشتم امروزتوانسته بودم کتاب های زیادی را بفروشم .یادم به روز های اولی رفت که هیچ تجربه ومهارتی نداشتم ودر عرض ۱۰ روز یک کتاب هم نتوانسته بودم بفروشم . کتاب داخل دستم را زمین گذاشتم .و خودم را خم کردم تا کتاب های جلوی رویم را جمع کنم. اما احساس دل ضعفه باعث شده بود.اسید معده تا حلقم پیش روی کند ،وحالت تحوع به سراغم بیاید. دوباره روی صندلی نشستم وسرم را به اطراف چرخاندم .بیشتر مغازه ها بسته بودند و آن چندتای که باز بود هم جای نبود که بتواند گرسنگی را برطرف کند .بعد از چند دقیقه دوباره آرام شروع به جمع کردن کتاب ها کردم .همه را مرتب داخل سبدحصیری ام چیدم، و بلند شدم پارچه ای که روی زمین و زیر کتاب ها باز میکردم را برداشته وتکاندم تا یش کردم و روی کتاب های داخل سبد گذاشتم صندلی تا شویم را برداشتم وسبد سنگین شده را به زحمت بلند کردم هرچند قدمی که میرفتم یک توقف چندثانیه ای میکردم ،و سبد را زمین می گذاشتم . دل ضعفه این بار با تمام قوا به سراغم آمده بود .ساندویچ فروشی جلوی رویم حالا بزمی به پا کرده بود. وبوی ساندویچ ها مشامم را نوازش میکرد .مغازه ساندویچی کوچک با دیوار های کاشی آبی و صندلی های سفید. صاحب مغازه از داخل نگاهم میکرد. تا ببیند مشتری احتمالی اش چه تصمیمی میگیرد . وسایلم را بلند کردم وداخل رفتم .کنار میز صاحب ساندویچی ایستادم ،دست داخل کیفم بردم تا کارتم را بیرون بیاورم .اما در عوض جای خالی چیزی در ذهنم عبور کرد.دوباره دست داخش چرخاندم اما نبود .کیف را جلوی رویم باز کردم وتا میتوانستم داخلش را وارسی کردم بی فایده بود .آخر داخل کیفی که محتویاتش فقط مقداری پول و یک کارت بود ،و دو عدد دستمال کاغذی. گوشی به آن بزرگی میتوانست گم شود؟ خم شدم و سبد را وارسی کردم ،کتاب ها را بیرون آوردم، بی فایده بود. کتاب ها را دوباره داخل گذاشتم سبد را برداشتم و بیرون آمدم. و راه پیموده را دوباره برگشتم اما چیزی پیدا نکردم. امید وارشدم که شاید در خانه جا گذاشته باشم اما ذهنم سریع به من یاد آوری کرد که یک ساعت تمام در همین مکان درصفحات مجازی گشت میزدم . روی جدول کنار خیابان نشستم امروز را مرور کردم ،یادم آمد به لحظه ای که تمام حواسم را به مریض خوشحال داده بودم واز شخصی که خم شده بود غافل شده بودم. درآن لحظه فکر میکردم برای دیدن کتابی خم شده ولی حالا که فکر میکنم وبه یاد می اورم که با چه سرعتی از کنارم عبور کرد، میفهمم برای چه بود. تمام روزهای گرم وسردی به یادم آمد. که در همین مکان دانه دانه کتاب های که به جانم وصل بودند؛ را فروختم تا همانی که مورد علاقه ام بود رابخرم .ووقتی به این فکر میکردم که چندتای دیگر باید بفروشم تا بتوانم یکی دیگر بخرم ذهنم از فکر کردن خسته میشد ومی ایستاد.با دل مردگی بلند شدم .میرفتم خانه ناهار دست پخت مادر رامیخوردم وساعت ۵ دوباره برمیگشتم همین جا.به جز این چه میشد کرد . به راه افتادم چند متری به سمت تاکسی ها قدم برداشتم .خسته شدم و سبد را زمین گذاشتم .سبد از جا کنده شد واز من جلو افتاد .

-اِاِاِ آقا کجا میبرین.

مرد برگشت ونگاهم کرد .

+بفرماین میرسونمتون

از دیدن هیبت ولباس هایش سرجایم خشکم زده بود .ولی او با سبدم رفت .

آرام وبا ترس به راه افتادم با فاصله از او راه میرفتم، کنار ماشینی ایستاد ودر را باز کرد سبدم را داخل گذاشت وروبه من گفت بفرمایید.

کنارش رفتم ونگاهش میکردم .

+مَن ...

شما کاری نکردین بفرمایید توضیح میدم .

تا بحال سوارماشین پلیس نشده بودم ترس و ذوق را باهم تجربه میکردم .

سوارشدم و مرد پشت فرمان ماشین نشست وبه راه افتاد .

-شما کتاب میفروشین؟

کمی در خودم جمع شدم و خجالت کشیدم نه به خاطر کتاب فروش بودنم به خاطر اینکه مثل دست فروش ها بودم بیشتر دلم میخواست یک کتاب خانه کوچک اما زیبا داشتم .بین قفسه هایش میگشتم ،کتاب ها را مرتب میکردم .به شمعدانی ها آب میدادم ،وپتوس هایم را ناز میکردم .

جواب دادم .بله

میبینم تون هر روز

خجالت کشید اما این بار ازشوق.

زیرلب گفتم اما فکر نمیکردم بشنود.منم روزی سه بار با صدای آژیر ماشینتون ایست قلبی میکنم .

کمی فقط کمی خندید کوتاه مختصر

-دیگه اگه آژیر این ماشین نباشه که ابهتی برامون نمیمونه.

نفسی گرفت و گفت :دوتا کار باهاتون داشتم .

دست درجیب برد و گوشی را از جیبش بیرون آورد وسمت من گرفت .

از دیدن گوشی خودم در دستش آنچنان مبهوت شدم که حتی نفس کشیدن هم یادم رفت .

-اون موقعی که شما داشتی ایست قلبی میزدی ما داشتیم میرفتیم دنبال دزد این .

حواس پرتین خیلی حواس پرت .

از دستش گرفتم باورم نمی شد دوباره دارمش .

-مال حلال برمیگرده پیش صاحبش .

دزد ها هم برمیگردن ندامتگاه .

درحالی که ارنج یک دستش را روی در ماشین گذاشته بود و کف دستش را بالابرده بود، تا بادی که بر اثر حرکت ماشین به سرعت می وزید را حس کند .ودست دیگرش را روی فرمان گذاشته بود. با چشمانی که از اول حرکت مان از داخل آینه من را نگاه میکرد گفت :

-من پیش از تو رو دارین ؟

+نه

+اما من پس از تو رو دارم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید