ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریم
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

دل به دل

حوصله اش سر رفته بود. در یک بی حسی مطلق غلت میزد، نه دیگر چیزی خوشحالش میکرد نه چیزی غمگینش، در این چند ساعت باقی مانده تا نیمه شب را به مرتب کردن اتاقش اختصاص داده بود. خودش هم نمیدانست وقتی که میخواهد برای همیشه برود  چه فایده ای برایش دارد که اتاقش مرتب باشد یا شلوغ و درهم ریخته، فقط یک فایده میتوانست داشته باشد آن هم اینکه مادر به زحمت تمیز کردن اتاقش نمی افتاد و چندتا از آن فوش های نان و آبدارش را نثار روح وروان تازه سفر کرده اش نمیکرد. کارش که تمام شد کاغذی برداشت وبا آن خودکار زیبای دوست همیشگی اش درشت روی آن نوشت دوستتان دارم رستا .از قبل وسایل مورد نیاز سفرش را جمع کرده بود آن را در یک مشمای مشکی داخل سطل زباله بزرگ اتاقش پنهان کرده بود قرار نبود چیز زیادی با خود داشته باشد، فقط چیزهای ضروری که کارش را راه بی اندازد، از اتاق بیرون رفت تا یک دور دیگر همه را ببیند وهمه هم او را ببینند تا هم او در مواقع دلتنگی این آخرین بار را در خاطرش زنده کند هم آنها این آخرین بار را برای خود یاد آوری کنند. البته که کسی از رفتن بی خداحافظی اش قرار نبود با خبر شود. پدر،روی مبل و در نقطه ی همیشگی نشسته بود همان نقطه ای که از مصرف زیاد توسط پدر هم پارچه اش چرک شده تر از بقیه قسمت ها بود هم دیگر هم سطح ما بقی قسمت ها نبود. کنارش نشست پدر نگاهش نکرد ،می دانست دلخوری عمیقی نسبت بهش دارد ،از همان دلخوری های که هرچه خودش را لوس کرد، برایش زبان ریخت بر طرف نشد از آن دلخوری های که با یک کشیده آبدار نشانش داده بود. اما رستا نگاهش کرد عمیق و طولانی، چروک دور چشمش را خط اخم و خط لبخندش را پوست صورتش را، که جاذبه زمین به سمت خود کشیده ،موهایش را انگار یکی در میان رنگ سفید گذاشته بودند .نگاهش را از پدر گرفت وبه تلویزیون داد، با خود فکر کرد یا سریال خیلی جذاب است که پدر لحظه ای ازش دل نمیکند یا دلخوری اش بی نهایت عمیق ، بلند شد ،آرام و متین از کنارش گذشت داخل آشپز خانه شد ظرف های نشسته مادرش در کنار هم صف کشیده بودند تا نوبت شستن شان برسد. مادرش هم مشغول گشتن نمیدانم چه چیزی در یخچال بود. یک جفت دستکش را به  یک جفت از دستانش  پوشاند ترق و ترق خوشحالی ظرف ها از برای شسته شدن در امد چرا همیشه فکر میکرد شستن ظرف کار طاقت فرسایی است ؟ امشب نظرش درباره اش تغییر کرد کلی فکر و خیال نکرده را بهش یاد آوری می کردند.سایه کم سوی مادر قبل از خودش به رستا رسید  وگفت:میخواستم بزارمشون تو ماشین 

رستا:میدونم 

مادر:پس چرا داری میشوری 

رستا:حوصلم سر رفته 

تو که میدونی پدرت هنوز دل خوره بهت گفتم چند وقتی دور و برش نباش 

 رستا:من که شیش ماه از اتاقم بیرون نمیام اگه میخواست آشتی کنه تا به حال کرده بود .

مادر:مدت زمان لازم، برای بخشیدن یک اشتباه بستگی به اندازه اون اشتباه داره.

رستا:فکر میکردم همه تو زندگی هاشون اشتباه میکنند .نمیدونستم من اولین و بزرگترین اشتباه طول تاریخ بشر رو انجام دادم 

مادر :اره .اما نه اشتباهی که آبروی خودشون و خانوادشون رو بریزه 

بشقاب تک گل دور طلایی را داخل سینک انداخت دستکش های صورتی را کند و هر کدام را به طرفی پرت کرد لیوانی برداشت پر از آب شیر ش کرد وبرای رفتن به اتاقش عجله به خرج داد، پدرش از روی سر شانه نگاهش میکرد اما دیگر برای نگاه کردن دیر بود. در اتاق را سعی کرد که محکم نبندد تا دومین بی احترامی را در طول این چند دقیقه نکرده باشد. لیوان اب را کنار تخت گذاشت.

تلفن همراهش را برداشت تایپ کرد سفر خوبی میشد اگر از امدن منصرف نمی شدی ومن مجبوربه تنها ی ،وقدم گذاشتن در این راه نا آشنا نمی شدم .اما منصرف شد و پاکش کرد. چه مدت را به فکر کردن گذرانده بود نمیدانست. اما دیگر صدای آن سریال و صدای آن ظرف های کثیف نمی آمد.بلند شد سه قدم برداشت و به در رسید گوشش را به آن چسباند فقط صدای سکوت بود. برگشت پدال را با پا فشار داد ،در سطل باز شد و مشمای سیاهش نمایان، برش داشت کنار تخت رو به روی در نشست از ته مشما گرفت و آن را سرو ته کرد تمام محتویاتش پخش شد شروع کرد یکی یکی از جلدشان در آوردن وروی زمین انداختن میکروب شدن شان در این دم آخری فرقی برایش نداشت .تقریبا سه مشت میشدالبته اگرمشت هایش را درشت تر بر میداشت مشت اول را در دهانش خالی کردلیوان آب را برداشت باید یک سوم آب داخل لیوان را می نوشید

تا به همه قرص ها آب برسد مشت دوم را برداشت و نیمه دوم آب را هم نوشید ،حس بالا اوردن داشت اما اگر بالا می اورد همه چیز خراب میشد دستش را گره کرد و دوسه بار پیاپی به قفسه سینه اش همان جایی که حدس میزد معده اش در آنجاست زد حالا احساس بهتری داشت.دستش را برای برداشتن سری آخر قرص ها دراز کردکه در باز شد. مستطیلی از نور پذیرای دراتاق تشکیل شد که شروعش از همان جایی که نشسته بود و پایانش تا اواسط دیوار پشت سرش بود.


قامت پدر نمایان شده بود بعد شش ماه و سه روز پدر دوباره به اتاقش امده بود از ترس بود یا یکی از ان دانه های رنگی بر سردلش گیر کرده بود که به سکسکه اش


گرفت هِع دست پدربه نوبت اول از دست گیره رها شد و کنار بدنش آویزان ماند آن یکی دستش که به چهار چوب در متصل بود هم همین طور، درست مثل همان روز ،آن روز هم عکس العملش این طوری شروع شد بعد دو قدم جلو امده بود و گفت 

رستااا :این کیه

 این بار هم دوقدم جلو امد اما پرسید 

چه غلطی میکنی ؟؟ 

هِع هِع اما امروز مثل ان روزتا حد مرگ نترسید، امروز خود مرگ بود نه ترسش .پدر،جلوی پاهایش زانو زد با یک دستش چانه اش را فشار داد و دهان قفل شده اش را باز کرد و دست دیگرش را تا میتوانست در حلقش فرو کرد، انقدر آنجا نگه داشت تا شروع به عق زدن کند .دفعه قبل دستش را تا می توانست بالا برده بود و تا جان داشت پرقدرت روی صورتش پایین آورد. بعد سراغ سهراب رفت و از موهای دم اسبی کوتاهش گرفت، کشید و بلندش کرد قد سهراب ازقد پدرش جلو زد . تو کی هستی تو خونه من تو اتاق دختر من چکارداری ؟؟

این بار اما گفت بود میخواستی خود کشی کنی ارررره؟؟

اما او حواسش به جای سوال پدر،پرت جای دیگری شد، اشتباه نمی کرد صدای همان آهنگی را میشنید که مخصوص زنگ زدن های او بود ،همان آهنگی که چند ماهی بود که از گوشی اش دیگر پخش نشده .

با خود فکر کرد حتما خدا میخواهد در این پایانش ،یک سوری بدهد و بعد تمامش کند. شاید ان جمله معروف دل به دل راه داردرا داشت به چشم می دید سرش را به سمت صدا بر گرداند اسم خودش است که روی صفحه گوشی میدرخشید. چشمانش تار بود ،اما نه انقدر که در این یک مورد اشتباه کند. خیلی وقت بود که خبری ازش نداشت تقریبا از همان روزی که در همین اتاق پالتو یش را برداشت و روبه پدر گفته بود شما حالا عصبی هستین بعد در این باره حرف میزنیم .

پدرش هم گفت:چه حرفی حروم لقمه تو اتاق دختر منی بعد میگی حرف میزنیم حروم زاده .

سهراب پالتویش را بالای سرش برد و محکم پرت کردروی زمین ، همان پالتویی که رستا کاورش گرفت تا عطرو بویش فرار نکند. 

سهراب: پدرش را اندک هل داد و از کنارش گذشت رفت و دیگر پیدایش نشد 

 پدر با دودستانش بازو هایش را گرفت و بلندش کرد و به سمت در کشید.  خاننممم یه لباس برا این دختر بیار، مادرش را دید که از در اتاق بیرون امد و به سمتشان دوید پایش بر اثر عجله زیاد به میزخورد دردش گرفت اما اهمیتی نداد. 

پدرش در ماشین را باز کرد و هلش داد داخل، روی صندلی دراز کشید و ستاره های مرده ای که هنوز نور میتابیدند را از پنجره کوچک ماشین رسد کرد .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید