هوا گرم بود .ومن گاهی حواسم پرت بچه های می شد که آن طرف تر مشغول نصب و چک کردن توپ خانه شان بودند .مثل اینکه از بچهای ساخت سلاح بودند، واز ذوق نگاهشان می شد فهمید دستگاه جدید اختراع خودشان است.
وگاهی که مغزم هشدار می داد که در حال ذوب شدن است .حواسم سر جایش می آمد و فحش دادن را از سرمی گرفتم.اهل شمال بودم و زل آفتاب بندرعباس برایم غریبه ؛پوست سفیدم حسابی سوخته بود. و فکرنمی کردم که دوباره به رنگ قبلش برگردد.
فردا چند نفر از سرداران و صاحب منصبان برای برگزاری رزمایش می آمدند. فرمانده دلش میخواست ما بدون نقص کارمان را انجام دهیم. و موقع رژه حتی به اندازه یک سانت هم نبایستی پاهایمان، عقب تر یا جلوتر از بقیه باشد .
به غروب نزدیک می شدیم ،که کار بچهای توپ خانه تمام شده بود. دستگاه را پیاده کرده بودند زاویه و بردش را تنظیم کردند.فرمانده هم رضایت داد وما را آزاد کرد .لبی به آب رساندم و دست و صورتم را با آب تر کردم .تا کمی حرارت بدنم پایین بیاید ،و از حال نروم که از حال رفتنم .همانا و مواخذه شدن از طرف فرمانده و شاید هم اضافه خدمت . به علاوه تمسخر توسط هم خدمتی ها تا آخرین روزی که اینجا هستم .گاهی از اینجا بودنم پشیمان می شدم .که چرا نصیحت های پدرو مادرم را برای دادن کنکور و ادامه تحصیل نشنیده گرفتم .
سراسر شب را خواب دیدم .اینکه پایم را در رژه اشتباه جابه جا کردم .یا اسلحه از دستم افتاد تیرش در شد و به یک نفرخورد .
ساعت ۴ صبح دونفر از بین تخت ها رد شدند. و با میله های فلزی در دستشان به میله های تخت ها می زدند و برپا برپا کنان همه را بیدار کردند.اگر نمی آمدندما باز هم بیدار می شدیم.براساس عادت این چندماه. طبق آموزش های که دیده بودیم ظرف مدت چند دقیقه آماده شده و به صف از خوابگاه خارج شدیم .آسمان گرگ و میش بود.بعد از خوردن صبحانه به محل برگزاری رزمایش رفتیم .ساعت ۷ رژه شروع شد نیروهای ارتش هرچه در چنته داشتند رو کردند .کمی ابهت زده شدیم با غرور پا بر زمین کوبیدیم وفخر فروختیم .
و حالا نوبت شلیک توپ از توپخانه تازه متولد شده بود. تا ضیافت امروز مان کامل شود. و بعد از سخنرانی چند تا از سرداران دیگرخلاص می شدیم .
قرار بود ۳ توپ شلیک شود. و سقف آسمان را بشکافد .صدای غرش شلیک اولین توپ راشنیدیم .اما بجای شکافتن سقف آسمان قلب کشتی نیروی دریایی که کمی ان طرف تر از اسکله وسط دریا لنگر انداخته بود راشکافت .دریا نوردانش با آرایش نظامی مقتدر ایستاده بودند .و تنها لحظه ای که توپ را نزدیک خود احساس کردند .نظم شان فرو پاشید .فقط چندثانیه طول کشید تا برای همیشه نابود شوند .آنها فرزندان مادرانی بودند و پدران فرزندانی .و حالا در آتش اصابت توپ به کشتی می سوختند .
صدای تق و تق پرت شدن اسلحه های هم خدمتی ها در گوشم پیچید .و همه به سمت دریا یورش بردند. خود را به دل آب زدند و شنا کنان خود را به کشتی می رساندند.
ده نفری که دیروز در تلاش برای راه اندازی توپ خانه بودند.
امروز میخ کوب شده تکان نمی خوردند .