حوصله اش سر رفته بود در یک خلا بی حسی غلت میزد نه دیگر چیزی خوشحالش میکرد نه چیزی غمگینش در این چند ساعت باقی مانده تا نیمه شب را به مرتب کردن اتاقش اختصاص داده بود خودش هم نمیدانست وقتی که میخواهد برای همیشه برود چه فایده ای برایش دارد که اتاقش مرتب باشد یا شلوغ و درهم ریخته فقط یک فایده میتوانست داشته باشد آن هم اینکه مادر به زحمت تمیز کردن اتاقش نمی افتاد و چندتا از آن فوش های نان و آبدارش را نثار روح وروان تازه سفر کرده اش نمیکرد کارش که تمام شد کاغذی برداشت وبا آن خودکار زیبای دوست همیشگی اش درشت روی آن نوشت دوستتان دارم رستا .از قبل وسایل مورد نیاز سفرش را جمع کرده بود آن را در یک مشمای مشکی داخل سطل آشغال بزرگ اتاقش پنهان کرده بود قرار نبود چیز زیادی با خود داشته باشد فقط چیزهای ضروری که کارش را راه می انداخت از اتاق بیرون رفت تا یک دور دیگر همه را ببیند وهمه هم اورا ببینند تا هم او در مواقع دلتنگی این آخرین بار را در خاطرش زنده کند هم آنها این آخرین بار را برای خود یاد آوری کنند البته که کسی از رفتن بی خداحافظی اش قرار نبود با خبر شود پدر.روی مبل همیشگی اش ودر نقطه ی همیشگی نشسته بود همان نقطه ای که از مصرف زیاد توسط پدر هم پارچه اش چرک شده تر از بقیه قسمت ها بود هم دیگر هم سطح ما بقی قسمت ها نبود کنارش نشست نگاهش هم نمی کرد می دانست دلخوری عمیقی نسبت بهش دارد از همان دلخوری های که هرچه خودش را لوس کرد برایش زبان ریخت بر طرف نشود از آن دلخوری های که با یک کشیده آبدار نشانش داده بود اما رستا نگاهش کرد عمیق و طولانی چروک دور چشمش را خط اخم و خط لبخندش را پوست صورتش را که جاذبه زمین به سمت خود کشیده بود موهایش هم یکی در میان رنگ سفید گذاشته بودند نگاهش را گرفت وبه سریال داد با خود فکر کرد یعنی انقدر جذاب است که پدر لحظه ای ازش دل نمیکند بلند شد و آرام و متین از کنارش گذشت داخل آشپز خانه شد ظرف های نشسته مادرش در کنار هم صف کشیده بودند تا نوبت شان شود مادرش هم مشغول نمیدانم چه کاری در یخچال بود یک جفت دستکش را به یک جفت از دستانش پوشاند ترق و ترق خوشحالی ظرف ها از برای شسته شدن در امد چرا همیشه فکر میکرد شستن ظرف کار طاقت فرسایی است ؟ امشب نظرش درباره اش تغییر کرد کلی فکرو خیال نکرده را بهش یاد آوری کردند سایه کم سوی مادر قبل از خودش به رستا رسید وگفت:میخواستم بزارمشون تو ماشین
رستا:میدونم
مادر:پس چرا داری میشوری
رستا:حوصلم سر رفته
تو که میدونی پدرت هنوز دل خوره بهت گفتم چند وقتی دور و برش نباش
رستا:من که شیش ماه از اتاقم بیرون نمیام اگه میخواست آشتی کنه تا به حال کرده بود
مادر:فکر میکردم با این اتفاقات اخیر ودیدن نتیجه اشتباهاتت دست از خود رای بودن برداشتی
رستا:فکر میکردم همه تو زندگی هاشون اشتباه میکنند نمیدونستم من اولین و بزرگترین اشتباه تاریخ طول بشر رو انجام دادم
مادر :اما نه اشتباهی که آبروی خودشون و خانوادشون رو بریزه
بشقاب تک گل دور طلایی را داخل سینک انداخت دستکش های صورتی را کند و هر کدام را به طرفی پرت کرد لیوانی برداشت پر از آب شیرش کرد وبرای رفتن به اتاقش عجله به خرج داد پدرش هم از روی سر شانه نگاهش میکرد اما دیگر برای نگاه کردن دیر بود در اتاق را بست اما سعی کرد که محکم نبندد تا دومین بی احترامی را در این چند دقیقه نکرده باشد لیوان اب را کنار تخت گذاشت
تلفن همراهش را برداشت تایپ کرد سفر خوبی میشود اگر از امدن منصرف نمی شدی ومن مجبوربه تنها ی در آن راه نا آشنا نمی شدم قبل از آنکه منصرف شود پیام را فرستاد چه مدت را به فکر کردن گذرانده بود را نمیدانست اما دیگر صدای ان سریال صدای آن ظرف های کثیف نمی آمد بلند شد سه قدم اگر بر میداشت به در میرسید گوشش را به ان چسباند فقط صدای سکوت بود برگشت پدال را با پا فشار داد ودر سطل باز شد و مشمای سیاهش نمایان، برش داشت کنار تخت رو به در نشست از ته مشما گرفت و آن را سرو ته کرد تمام محتویاتش پخش شد شروع کرد یکی یکی از جلدشان در آوردن وروی زمین انداختن میکروب شدن شان در این دم آخری فرقی برایش نداشت ؟تقریبا سه مشت میشودالبته اگرمشت هایش را درشت تر بر میداشت مشت اول را در دهانش خالی کردلیوان آب را برداشت باید یک سوم آب می نوشید
تا به همه قرص ها برسد مشت دوم را برداشت و نیمه دوم آب را هم نوشید حس بالا اوردن داشت اما نه اگر بالا می اورد همه چیز خراب میشود دستش را گره کرد و دوسه بار پیاپی به قفسه سینه اش همان جایی که حدس میزد معده اش در آنجاست زد حالا احساس بهتری داشت میرفت برای راند سوم که در باز شد مستطیلی از نور پذیرای دراتاق تشکیل شد که شروعش از همان جایی که نشسته بود و پایانش تا اواسط دیوار پشت سرش بود قامت پدر نمایان شده بود بعد شش ماه و سه روز پدر دوباره به اتاقش امده بود از ترس بود یا یکی از ان دانه های رنگی بر سردلش گیر کرده بود که سک سکه اش گرفت هِع دست پدربه نوبت اول از دست گیره رها شد و کنار بدنش آویزان ماند آن یکی دستش که به چهار چوب در متصل بود هم همین طور درست مثل همان روز آن روز هم عکس العملش این طوری شروع شد بعد دو قدم جلو امده بود و گفت
رستااا :این کیه
این بار هم دوقدم جلو امد اما پرسید
چه غلطی میکنی ؟؟
هِع هِع اما امروز مثل ان روزتا حد مرگ نترسیده بود امروز خود مرگ بود نه ترسش جلوی پاهایش زانو زد با یک دستش چانه اش را فشار داد و دهانش را باز کرد و دست دیگرش را تا میتوانست در حلقش فرو کرد انقدر آنجا نگه داشت تا شروع به عق زدن کرد اما دفعه قبل دستش را تا می توانست بالا برده بود و تا جان داشت پرقدرت روی صورتش پایین آورد بعد سراغ سهراب رفت و از موهایش گرفت کشید و بلندش کرد قد سهراب از پدرش جلو زد تو کی هستی تو خونه من تو اتاق دختر من چکارداری ؟؟
این بار اما گفت بود میخواستی خود کشی کنی ارررره؟؟
اشتباه نمی کرد صدای خودش بود همان صدای که چند ماهی بود آرزوی شنیدنش را داشت همان زنگی که فقط برای وقتی که او پشت خط است گذاشته بود
با خود فکر کرد حتما خدا میخواهد در این پایانش ،یک سوری بدهد و بعد تمامش کند سرش را به سمت صدا بر گرداند خودش بود چشمانش تار بود اما نه انقدر که در این یک مورد اشتباه کند خیلی وقت بود که خبری ازش نداشت تقریبا از همان روزی که در همین اتاق پالتو یش را برداشت و روبه پدر گفته بود شما حالا عصبی هستین بعد در این باره حرف میزنیم
پدرش هم گفت:چه حرفی حروم لقمه تو اتاق دختر منی بعد میگی حرف میزنیم حروم زاده
پالتویش را بالای سرش برد و محکم پرت کرد همان پالتویی که کاورش گرفت تا عطرو بویش فرار نکند
سهراب: پدرش را اندک هل داد و از کنارش گذشت رفت و دیگر پیدایش نشد
با دودستانش بازو هایش را گرفت و بلند کرد و به سمت در کشید خاننممم یه لباس برا این دختر بیار مادرش را دید که از در اتاق بیرون امد و به سمتشان دوید پایش بر اثر عجله زیاد به میزخورد دردش گرفت اما اهمیتی نداد
پدرش در ماشین را باز کرد و هلش داد داخل کف صندلی دراز کشید و ستاره های مرده ای که هنوز نور میتابیدند را از پنجره کوچک ماشین رسد کرد