مریم
مریم
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

زمستان و بهار

روز دیگرغروبش را هم تمام کرده بود و جایش را داشت با شب عوض میکرد.منطقه کوهستانی بود و هرچه به شب نزدیک تر میشد هوا سرد و سرد تر میشد. ومن همچنان روی تخته سنگی کنار ورودی آبادی نشسته بودم .کسی که قرار بود اینجا به دیدنم یا بهتر بگویم برای بردنم بیاید نیامد و غم تردشدن را بردلم جای گذاشت .زن صاحب بقالی هر چند دقیقه سر و گردنش را از همان جایی که نشسته بود کش میداد و از شیشه های جلوی مغازه نگاهی به من میکرد .گوشی را از کیف سیاه بزرگم که به اندازه یک کمد خرت و پرت داخلش جا داده بودم بیرون کشیدم .برای آخرین بار شماره اش را گرفتم نه برای خواهش و التماس اینکه بیاید و مرا ببرد ،بلکه برای اینکه دلم را از فوش های که در آن انباشته بودم خالی کنم .

بلند میشوم وخود خوری کنان خیابان شیب دارکه تا پایین کوه همین طور بود را پایین می آیم . اشک هایم دانه دانه روان شده بودند گوشی داخل دستم شروع به زنگ زدن میکند.صفحه اش را بر میگردانم اسم خودش بود.میدانستم که وقتی جواب بدهم دوباره شروع به قربان صدقه رفتن میکند و دوباره خر زبان ریختنش میشدم .گوشی را دو سه باری به سرم میکوبم .عصبانیت زیاد جلوی دردم را گرفته بود. بعد آن را به دره کنار خیابان پرت کردم .در اوج گریه و عصبانیت فکرکردم چه خوب است که آدم سطل زباله به این بزرگی دم دستش داشته باشد. یک سطل زباله بی بازگشت .خنده ام گرفت به یک باره خشمم فرو کش کرد و سبک شدم .دیگر چیزی جلوی گلویم نبود تا جلوی نفس کشیدنم را بگیرد .حال دیگر آسوده می آمد و میرفت. ولی دلم بد جوری شکسته بود. میدانستم که هر وقت که اینطور دلم میشکند خدا یک چیزی باب میلم برایم آن گوشه کنارها سوا کرده وقتش که برسد نشانی اش را به من می دهد.به پایین سراشیبی رسیدم حال دیگر خیابان خط صافی بود .که بین دو کوه آن را کشیده بودند .صدای قدم های از پشت سر میشنیدم ته دلم خالی شد .

-آهای دختر

اززن بودن صدا خیالم راحت شد. ایستادم و به عقب برگشتم .

باورم نمی شد که برای حس فضولی اش این همه ارزش قائل شده است، که زحمت پیمودن این همه راه را به خود روا داشته باشد .

-منتظر کی بودی که از صبح ثابت قدم ایستادی .که نیومد .

دل حساس شده این روز هایم از حس حضور متلک تپش هایش تند شد .

+مغازتون رو ول کردین، دزد نزنه؟

-دیگه ماشین مسافر کشی داخل جاده نیست چطور میخوای بری ؟

هیچ نگفتم تا خودش دوباره گفت :صبر کن زنگ بزنم برای آژانس.

گوشی را از جیبش در آورد بعد ازکمی حرف زدن به زبان آنچه که من تازه میخواستم یاد بگیرم ،اما امان از معلم بی وفا .

گوشی را قطع کرد و گفت به یکی از آشنا ها تلفن کردم الان میرسه.

خاک های زیر پایم که نمی دیدمشان را جا به جا میکردم .

نوری که نشان میداد از چراغ های یک ماشین میتابد از کوه پایین آمد و کنار زن بقال ایستاد .زن سرش را از پنجره طرف شاگرد داخل برد و چیزهایی گفت . سایه سر مرد به معنای تایید کردن تکان میخورد .

زن سرش را بیرون آورد و صاف ایستاد به من اشاره کرد که سوارشوم .

روی صندلی پشت ماشین پراید سفید نشستم وماشین به راه افتاد .

مرد سرش را بلند کرد و از آینه ترک خورده جلویی ماشین نگاهم کرد و پرسید ،ببخشید کجا میرین ؟

+به یه هتل ببرین منو.

چند بارآرام سرش را تکان داد ونگاهش را به خیابان جلوی رویش دوخت.

یک ساعتی گذشت و ما همچنان در راه بودیم صبح موقع امدن از شهر به روستا خیلی کم تر از این زمان رسیده بودم ولی حالاهرچه که جلوتر میرفتیم به روشنایی های شهر که نمیرسیدیم هیچ بیشتر در ظلمات فرو میرفتیم .

خودم را کمی جلو کشیدم و گفتم چطور هنوز نرسیدیم ؟

-بهم گفتن اگر خواستین برین ترمینال ببرمتون ولی اگه خواستین برین هتل بیارمتون اینجا .

گره ای کور بین ابرو هایم بسته شد .

بعد پایش را روی ترمز فشار داد ماشین ایستاد ودر انتهای نور چراغ ماشین کلبه چوبی کوچکی که بین صخره ها و تخته سنگ های بزرگ کوه استتار شده بود نمایان شد .

در کلبه باز شد .

دلم برای تنهایی و غریبی اش سوخت کتش را روی شانه هایش انداخته بود ودست در جیب به سمتم آمد .

اما من از جایم تکان نخوردم .

اشک بی صدا و بی وقفه ام که سرچشمه جوشیدنش از قلب سوخته ام بودروی صورتم روان شد .

درماشین باز شد .بازویم را گرفت و بیرونم کشید.

پراید دنده عقب گرفت و دور شد .

-گفته بودم نیای که به درد سر نیوفتی .

همان طور که دستم را نگه داشته بود من را به سمت کلبه هدایت میکرد.

جلوی در کلبه لحظه ای ایستادم و گفتم :من قسم خوردم که در زمستان و بهار زندگی .درسلامتی و بیماری. غم ها و شادی ها همواره یار و همراهت باشم.

چشمانش ازشنیدن حرف هایم برق میزد.

پس به کلبه شوهرت که مُهر یه قتل نکرده رو پیشونیشه ومعلوم هم نیست که تا کی طول بکشه تا بی گناهیش رو ثابت کنه خوش اومدی.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید