زندگی همیشه یک جریان پر از جزئیات کوچک بود. وقتی برای خرید چیزی به مغازه میرفتم، بلافاصله به ذهنم میرسید که چطور پولی که برایش زحمت کشیدم، میتواند به یک یادگاری تبدیل شود. وقتی چیزی میخریدم، احساسی از تعلق به دنیای مادی داشتم. این خرید، گاهی چیزی بیشتر از یک تراکنش ساده بود. حس میکردم که بخش کوچکی از زندگیام را در این لحظه نگه میدارم. چیزی که در لحظهی خرید به دست میآورم، گاهی در حافظهام میماند و بخشی از خاطرات روزهای خوب میشود. حتی وقتی چیزی را به کسی هدیه میدادم، تصور میکردم که در این هدیه چیزی از من به او منتقل میشود. اما حالا همه اینها به یک خاطره محو تبدیل شده.
صبح روزی معمولی بود. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچچیز غیرعادی به نظر نمیرسید، اما احساس عجیب و ناآشنایی در من وجود داشت. انگار دنیای اطرافم تندتر از همیشه میچرخید، اما چیزی در آن تغییر کرده بود. صدای قدمهای خودم روی زمین، دیگر برایم آشنا نبود. دیگر هیچچیز از خودم نمیگفت. این همان دنیای قبلی بود، همان دنیای که با خریدهای کوچک و بزرگ، خاطرات میساختم، اما حالا به نظر میرسید همه چیز بیجاست. انگار چیزی از دست رفته بود.
در اولین ساعات روز، مانند همیشه گوشیام را برداشتم تا به کارهای روزمرهام برسم. از همان لحظه که صفحه گوشی روشن شد، احساس کردم که همهچیز در حال تغییر است. با اولین نگاه به صفحه، یک پیام ظاهر شد: «پرداخت شما با موفقیت انجام شد.» قلبم فرو ریخت. اصلاً یادم نمیآمد که چه چیزی خریدهام. هیچ چیزی وارد ذهنم نمیشد. هیچ اقدامی نکرده بودم که پرداختی صورت گیرد. اصلاً احساسی از خرید کردن نداشتم. انگار بدون اینکه حتی متوجه بشوم، پولم از حسابم خارج شد. هیچ تلاشی، هیچ واکنشی از من سر نزد.
این حس خالی بودن ادامه داشت. حتی وقتی وارد فروشگاهی شدم، همه چیز با سرعت و بیسر و صدا پیش میرفت. هیچچیزی نمیماند. هیچ کلمهای برای گفتن، هیچ لحظهای برای ثبت کردن. فقط یک پیام روی صفحه گوشی بود: «پرداخت با موفقیت انجام شد.» من حتی برای برداشت کالای خریداریشده، نیازی به درخواست از فروشنده نداشتم. همهچیز به صورت اتوماتیک، در سکوت، در بیتوجهی به من انجام میشد. حتی پولی که میپرداختم دیگر برایم معنایی نداشت. حس میکردم بخشی از خودم به تاریکی فرو رفته.
حس خالی شدن بیشتر از هر زمانی مرا اذیت میکرد. قبلاً وقتی چیزی میخریدم، برایم مهم بود که چگونه آن را نگه دارم. شاید یک بلیط سینما، شاید یک لباس جدید، شاید یک یادگاری از یک دوست یا یک سفر. هر خریدی برای من یک نشانه از زمان خاصی بود. در کنار اینها، یک احساس خاص از تعلق به دنیا، به گذشته، به لحظات خوب، به خاطرات مهم داشتم. ولی حالا، وقتی پرداختها به خودی خود انجام میشدند، هیچچیزی برای یادآوری نمیماند. فقط یک دکمه، یک تصمیم و یک تراکنش سریع. هیچچیزی بعد از آن نمیماند. نه یک رسید، نه یک خاطره. همه چیز مثل یک صفحه خالی بود که هیچوقت به آن چیزی نوشته نمیشد.
و وقتی این روزها از سر گذشت، متوجه شدم که زندگی به نوعی از دست من خارج شده. هر چیزی که در آن میخریدم یا از آن میگذشتم، دیگر آنقدر که باید و شاید، برایم جذاب و مهم نبود. پرداختها به طرز عجیبی به سرعت اتفاق میافتادند و من دیگر حتی نمیفهمیدم که چه چیزی خرید کردهام یا برای چه چیزی پول پرداخت کردهام. نه فقط از مالیاتها و قبضها، بلکه از خود خریدها هم هیچ ردی باقی نمیماند. انگار هیچچیز به من تعلق نداشت. نه آن خریدهایی که میکردم، نه هدیههایی که میدادم، نه حتی پولی که از حسابم کم میشد.
در این دنیای جدید، زندگی بدون زحمت به نظر میرسید. اما چیزی در این بیزحمت بودن، احساس عجیبی در دل من بهجا میگذاشت. همه چیز اتوماتیک شده بود. هیچچیز بهصورت دستی، هیچ چیزی که به خودم مربوط باشد، دیگر وجود نداشت. و با هر تراکنش، یک گوشه از زندگیام بیشتر از یاد میرفت. چیزی از دست رفته بود؛ شاید همان لحظهای که با پرداختهای دستی، با یادآوری پولهای خرج شده، با احساس به اشتراکگذاری و پرداخت، زندگی را لمس میکردم.
حال دیگر حتی یادگاریهایی که قبلاً از هر خرید و هر معامله بهجا میگذاشتم، محو شده بود. این دنیا، دنیای بدون خاطره و بیگسست زمان، دیگر هیچ معنیای برایم نداشت. هیچچیز قابل یادآوری نبود. هیچچیز نمیماند. زندگی پیش میرفت، اما مانند یک فیلتر بیاحساس. بدون تار و پود، بدون لایههای دلپذیر که سابقاً به آن رنگ میدادند. نه چیزی برای یادآوری، نه چیزی برای تکرار. فقط تراکنشهای بینام و نشان که خودکار، بیروح و خالی از احساس، از هم جدا میشدند.
این بود دنیای من. دنیای پیشبینیپذیر و بدون دردسر. اما آیا این دنیای بهتر بود؟ شاید برای دیگران، شاید برای دنیای بزرگتر، اما برای من، که همیشه در آن جزئیات ریز زندگی خود را پیدا کرده بودم، این دنیای بیخاطره هیچ جذابیتی نداشت. من، زندگیام، و تمامی آن لحظات ساده که در گذشته از آن لذت میبردم، حالا به چیزی شبیه یک تراکنش بینام و نشان تبدیل شده بود.