
عکس قدیمی را از آلبوم بیرون میکشم. مادربزرگ، در کنار سه فرزندش ایستاده، اما چشمهایش به دوردست خیره است. نگاهی که من بارها در چشمان مادرم، خالهام، و حتی در آینه، در چشمان خودم دیدهام. نگاهی که همیشه نگران است، همیشه منتظر اتفاقی بد، همیشه آمادهی مقابله با فاجعهای که هنوز رخ نداده.
اضطراب، میراث خانوادگی ماست. مثل رنگ چشم یا فرم بینی، از نسلی به نسل دیگر منتقل شده. مادربزرگم همیشه میگفت: "نگرانی، عادت ماست." و ما این عادت را مثل قالیهای قدیمی یا ظروف نقره، به ارث بردهایم.
من از کودکی با اضطراب بزرگ شدم. شب امتحان، تپش قلبم آنقدر شدید میشد که خوابم نمیبرد. قبل از هر سخنرانی، معدهام چنان به هم میپیچید که نمیتوانستم صبحانه بخورم. قبل از هر سفر، هزار سناریوی وحشتناک در ذهنم میساختم.
ابتدا فکر میکردم این حالتها طبیعی است. همه قبل از امتحان مضطرب میشوند، درست است؟ اما کمکم متوجه شدم که اضطراب من فراتر از "طبیعی" است. وقتی دوستانم شب قبل از امتحان راحت میخوابیدند، من تا صبح بیدار میماندم. وقتی آنها از سفرهای جدید هیجانزده میشدند، من از ترس اتفاقات احتمالی، دلآشوبه میگرفتم.
یک روز، در کلاس زیستشناسی، استاد دربارهی ژن COMT توضیح داد - ژنی که در پردازش دوپامین و تنظیم پاسخ استرس نقش دارد. برای اولین بار، فهمیدم شاید دلیل اینکه خانوادهی ما همیشه نگران است، فراتر از "عادت" باشد. شاید ما واقعاً این ویژگی را به ارث بردهایم.
اگر میتوانستم تغییرش دهم...
گاهی به این فکر میکنم که اگر میتوانستم یک ویژگی ارثی را تغییر دهم، بدون شک "ژن اضطراب" را انتخاب میکردم. تصور میکنم زندگی بدون این همراه همیشگی چگونه میبود.
صبحها بدون فشار سنگینی بر سینه از خواب بیدار میشدم. برای رویارویی با چالشهای جدید، به جای ترس، اشتیاق داشتم. سفر به جاهای ناشناخته نه تهدید، بلکه ماجراجویی به نظر میرسید. شاید حتی به آن سخنرانی بزرگ که همیشه از آن فرار میکردم، "بله" میگفتم.
اما مهمتر از همه، من "اکنون" را زندگی میکردم، نه آیندهای فرضی پر از خطرات احتمالی را. من لحظات را بدون فکر کردن به "چه میشود اگر..." تجربه میکردم.
تصور کنید روزی را که قرار است مصاحبهی کاری مهمی داشته باشید. در دنیای فعلیام، من احتمالاً:
شب قبل تا صبح بیدار میمانم و تمام سناریوهای احتمالی شکست را تصور میکنم.
صبح با سردرد و تهوع از رختخواب بیرون میآیم.
در اتاق انتظار، دستهایم یخ میکند و قلبم چنان میتپد که فکر میکنم همه صدایش را میشنوند.
و بعد از مصاحبه، هفتهها به هر جملهای که گفتهام فکر میکنم و خودم را سرزنش میکنم.
اما در دنیای بدون "ژن اضطراب":
شب قبل، برنامهریزی میکنم و با آرامش میخوابم.
صبح با انرژی بیدار میشوم و صبحانهی کاملی میخورم.
در اتاق انتظار، هیجان دارم اما نه ترس فلجکننده.
بعد از مصاحبه، نتیجه هرچه باشد، به تجربهای که کسب کردهام فکر میکنم و به زندگی ادامه میدهم.
چه تغییر بزرگی! نه فقط در آن روز خاص، بلکه در کل زندگی.
مقاومت در برابر تغییر: آیا این ژن فقط منفی است؟
اما گاهی فکر میکنم، اگر این ژن را تغییر میدادم، آیا چیزی را از دست نمیدادم؟
همین اضطراب است که مرا همیشه آماده نگه میدارد. وقتی برای یک سخنرانی آماده میشوم، سه برابر دیگران تمرین میکنم. وقتی برای امتحان میخوانم، هیچ نکتهای را از قلم نمیاندازم. وقتی سفر میروم، همه چیز را دقیق برنامهریزی میکنم.
شاید همین "آمادگی بیش از حد" است که گاهی مرا از دیگران متمایز میکند. شاید همین دقت و وسواس است که باعث میشود در برخی زمینهها موفق باشم.
تحقیقات نشان دادهاند که نسخههایی از ژن COMT که با اضطراب بیشتر مرتبط هستند، میتوانند در برخی شرایط مزیت محسوب شوند. افرادی با این ژنها معمولاً در محیطهای آکادمیک و شغلهایی که نیاز به دقت زیاد دارند، بهتر عمل میکنند.
پس شاید اضطراب، شمشیر دولبهی من است.
روزی که نتایج آزمایش ژنتیکم را دریافت کردم، حدسم تأیید شد. من واریانت Val158Met ژن COMT را دارم - واریانتی که با پردازش کندتر دوپامین و اضطراب بیشتر مرتبط است.
ابتدا، این تأیید علمی مرا غمگین کرد. فکر میکردم محکوم به زندگی پر از نگرانی هستم. اما بعد، دیدگاهم تغییر کرد. این آگاهی به من قدرت داد.
فهمیدم که ژنها سرنوشت نیستند - آنها فقط استعداد هستند. داشتن ژن اضطراب به معنای محکوم بودن به یک زندگی مضطرب نیست. این فقط یعنی من باید هوشیارتر باشم و ابزارهای مقابله با اضطراب را بیاموزم.
شروع به مدیتیشن کردم. تکنیکهای تنفس عمیق را آموختم. ورزش منظم را در برنامهام گنجاندم. و مهمتر از همه، پذیرفتم که گاهی اضطراب طبیعی است و نباید با آن مبارزه کرد.
زندگی با ژنهای خود، نه علیه آنها
امروز، من دیگر آرزو نمیکنم ژنهای متفاوتی داشته باشم. به جای آن، یاد گرفتهام با ژنهایم همکاری کنم. من هنوز هم مضطرب میشوم، اما حالا میدانم این ویژگی بخشی از من است، نه همهی وجودم.
من یاد گرفتهام:
از نقاط قوت این ویژگی (دقت، آمادگی، توجه به جزئیات) استفاده کنم.
نقاط ضعفش (نگرانی بیش از حد، تصمیمگیری دشوار) را مدیریت کنم.
وقتی اضطراب شدید میشود، از تکنیکهای خودمراقبتی استفاده کنم.
شاید اگر روزی فناوریای اختراع شود که به ما اجازه دهد ژنهایمان را انتخاب کنیم، من باز هم تصمیم بگیرم این ژن را نگه دارم - البته با یک نسخهی متعادلتر!
فراتر از ژنها: درس بزرگتر
این سفر، به من درس بزرگتری داده است: ما بیش از مجموع ژنهایمان هستیم. ژنها ممکن است زمین بازی را مشخص کنند، اما ما هنوز بازیکن هستیم.
گاهی فکر میکنم، حتی اگر ژن اضطراب را نداشتم، شاید چالشهای دیگری داشتم. شاید بیاحتیاط میشدم. شاید برای امتحانات به اندازه کافی آماده نمیشدم. شاید زندگیام آن طعم خاصی را که الآن دارد، نداشت.
من یاد گرفتهام به جای آرزوی تغییر ژنهایم، به دنبال راههایی برای زندگی بهتر با همین ژنها باشم. به جای اینکه بپرسم "چرا من این ژن را دارم؟"، میپرسم "با این ژن چگونه میتوانم بهترین زندگی را داشته باشم؟"
و این شاید بزرگترین تغییر باشد - نه در ژنهایم، بلکه در نگاهم به آنها.
زندگی با اضطراب آسان نیست. هنوز روزهایی هست که آرزو میکنم کمی آرامتر بودم. اما حالا میدانم که اضطراب فقط یک ویژگی است، نه تمام هویتم. و با این آگاهی، میتوانم با آن زندگی کنم، گاهی حتی از آن استفاده کنم، و در نهایت، فراتر از آن رشد کنم.
پس اگر شما هم مثل من، ویژگی ارثی دارید که گاهی آرزو میکنید متفاوت بود، شاید سؤال درست این نباشد که چگونه میتوانم آن را تغییر دهم؟" بلکه "چگونه میتوانم با آن، بهترین نسخهی خودم باشم؟