
امیربهادر هنوز تا دههی سوم زندگی چندسالی فاصله داشت که با مدرک دیپلم، یقلوی را بغل کرد. بچه کوسهی سرتقی بود که خدا نیافریده بود. کوسه از آن بابت که در ۱۷ سالگی بجز دو تار سبیل کنار گوشههای لبش هیچ کجای صورتش مو نداشت و سرتق از آن جهت که مدام همان دو تار را با دو انگشت بهم میتاباند تا بگوید دیگر بزرگ شده است. امیربهادر عاشق راندن اتومبیل پدرش در شبهای دلانگیز تهران بود ولی تنها دو سه مرتبه آنهم برای رساندن عمهاش اجازه راندن داشت. پدرش سر طناب را به اون نشان داده بود ولی از سپردن آن امتناع میورزید و میگفت: 《خطرناکه، اول گواهینامه》. کسی نبود از او بپرسد که اگر خطرناک بود، چرا چندین مرتبه برای رساندن خواهرت به خانهاش، آنهم دیروقت سوئیچ را کف دست پسرت میگذاشتی؟ عشق رانندگی و پشت رل نشستن طوری کورش کرده بود که گرفتن گواهینامه از طریق دفترچه خدمت از گرفتن نامهی اشتغال به تحصیل بعد از قبولی در دانشگاه برایش سریع الوصول تر بحساب میآمد. شرط پدرش برای رانندگی، مسیر پسرک شاگرد اول دبیرستان را بکلی تغییر داد و هرچه خود تلاش کرد تا مزهی شیرین شب، اتوبان، راندن و خواندن پشت فرمون، را با اجازهی تحصیل در رشتهی مورد علاقهی پسرش تاخت بزند، نشد که نشد. آذرماه سال بعد، موقعی که پاییز کمکم داشت مغلوب زمستان میشد، یک روز پیش از طلوع افتاب مثل هرروز با پوتینی خسته و اورکتی خاکی رنگ که انگار از زیر دندان سگی بازیگوش بیرون کشیده باشد، در ایستگاه منتظر اتوبوس جهنم بود که صدای صور اسرافیل را از دهانهی اگزوز یک پراید کوتوله شنید. خودش را دید که هجده ماه پیش، قبل از آشنایی با یقلوی، بجای شیرینی، شبانه با پراید پدرش، بچههای محل را نه بصورت نوبتی، بلکه همه را مثل شوتی های حامل افغان ها تا زیرسقف و توی داشبورد جا میداد و اتوبانها را با نوای دی جی علی گیتور بهم میدوخت. خودش را دید که خیابان به خیابان هورمونهای نوجوانی را تعقیب میکرد. خودش را دید که بخاطر یک سرخوشی کوچک، همهچیز را رها کردهبود. دست به جیب شد و گواهینامه اش را از جاکارتی کوچکش بیرون کشید. به عکس روی کارت پوزخندی زد. به تاریخ اعتبار یک سالهاش نگاه میکرد و محدودیتهایی که برایش در نظر گرفته شده بود. همه را پوچ میدید. حتی دلتنگ آن شبها نبود. گاهی در سرش پدرش را ملامت میکرد که آن شرت کذایی را پیش پایش گذاشته بود و گاهی خودش را بخاطر عجول بودنش که باعث شده بود درسش را برای گواهینامه کنار بگذارد. خودش و پدرش روی تشک کشتی مشغول بودند که دخترکی با شال کرم رنگ، لباس فرم سرمه ای و یک کت چرمی کوتاه، با فاصله روی صندلی ایستگاه کنارش نشست. امیربهادر بدون اعتنا به نتیجهی کشتی تشک را رها کرد و به صندلی ایستگاه بازگشت. کمی خود را جمع و جور کرد و اورکتش را از پایین کشید تا صاف شود. بعد از چند ثانیه بیقراری از شدت فضولی به سمت دخترک چرخید تا مثلا به مسیر نگاه کند و اتوبوسی که انتظارش را نمیکشید، ببیند. گردنش قفل شد. انگار کسی از پشت به سر، گردن و بعد از روبرو به چشمهایش تافت زده باشد. رنگ چشمهای دخترک، رنگ عسل چهل گیاهی بود که مادربزرگش از روستا برایشان میفرستاد. بنظر نمیرسید که خواسته باشد موهایش را با رنگ چشمهایش ست کرده باشد و ظاهرش هم به این اطوارها نمیخورد. با اینکه شال نیمی از صورتش را پوشانده بود ولی هلال ماه نو بود. هوا هم روشن شده بود و خورشید تازه از زیر پتو سر بیرون کرده بود. درست مثل زمانی شده بود که خورشید و ماه هردو همزمان حضور دارند. دخترک که زیرچشمی متوجه نگاه بی امان امیربهادر شده بود، صورتش را با سرعت گرداند و با تعجب به او نگاه کرد. ایستگاه اتوبوس روی سر امیربهادر خراب شد. ماه که کامل شد، گواهینامه، پدرش، اتوبوس، خدمت و حتی امیربهادر، همگی فراموش شدند و زمان متوقف شد. انقدر زل زد تا میمیک تعجب دخترک جایش را به خشم داد و شال را کنار زد تا چیزی بگوید. امیر بهادر که انگار یکهو روح به کالبدش برگشته باشد، پیش دستی کرد و با دستپاچگی پرسید:《عه ببخشید شما میدونی این اتوبوس ساعت شش کی میرسه؟》دخترک تعجب کرد و پاسخ داد: 《ساعت شش. هنوزم ساعت شش نشده》امیربهادر که انگار تازه فهمیده بود چه سوال مسخرهای پرسیده است با خندهای از سر گیجی خودش گفت:《عه، اره هنوز شش نشده. من یکم نگرانم دیر برسم واسه همین پرسیدم》دخترک که دستپاچگی او را دید، نگاه خیره اش را پس گرفت، نیمه صورتش را با شال پوشاند و دوباره به اتوبان چشم دوخت. امیربهادر که در لحظه کنار رفتن شال از صورت دخترک با لنز چشمهایش دهها عکس متوالی از سوژهاش گرفته بود، حالا داشت در تاریک خانهی مغزش نگاتیوها را ظاهر میکرد و یکی یکی روی بند گیره میزد. طوری آنهارا نگاه میکرد که انگار بدنبال هدف خلقت بود. به ترکیب بینظیر صورتش فکر میکرد. خداخدا میکرد اتوبوس دیرتر بیاید تا به بهانهی نگاه کردن به اتوبان او را دید بزند. اما زیاد دوامی نداشت و خرمگس معرکه از راه رسید. باید کاری میکرد ولی موتورخانهی مغزش خاموش شده بود. هر دو صندلی ایستگاه را ترک کردند و سوار اتوبوس شدند. تا آنموقع نشده بود که اتوبوس این ساعت صبح شلوغ باشد و امیربهادر به محض پا گذاشتن روی اولین پله از دیدن جمعیت غافلگیر شد. قسمت زنان و مردان پر بود از پسر دخترهای دانشجویی که همدیگر را میشناختند و گروه گروه داخل اتوبوس باهم میگفتند و میخندیدند. از انجا که اتوبوس شلوغ بود امیر بهادر و دخترک همانجا در بدو ورود در کنار میلهی جداکننده قرار گرفتند. دخترک گرم صحبت با دوستانش شد. همه جای اتوبوس صحبت از استرس و خواندن و نخواندن بود. همینطور از مادر رئیس هیئت برگزاری آزمون ها. اما راننده خوشحال بنظر میرسید. امیربهادر لابلای صحبتها متوجه شد که این تنها آزمونی است که این موقع صبح برگزار میشود و استرسش دوچندان شد. درگیر و دار چه کنم چه نکنم ها چشمش به جیب گل و گشاد کت چرمی دخترک افتاد که در فاصلهی کوتاهی از او قرار داشت. نور امیدی در دلش روشن شد. خودکار ابی رنگی را از جیب کتش دراورد و پشت یکی از صفحات دفترچه پادگان شماره خود را نوشت و زیر آن اضافه کرد: 《لطفا دو به بعد زنگ بزن. منتظرتم.》استرس دیده شدن، بی تجربگی، تکانهای اتوبوس همه دست به دست هم دادند تا امیربهادر به بدخط ترین حالت ممکن شماره و جملهاش را بنویسد. کاغذ را از دفترچه جدا کرد، تا کرد و با نگاهی که حالت چک کردن ایستگاه بعدی را داشته باشد سر و گوشی جنباند. میدانست که ایستگاه بعد ایستگاه دانشگاه بود و اتوبوس خالی میشد. پس باید در یک موقعیت مناسب کاغذ را داخل جیب دخترک میانداخت. با صدای اتوبوس که ایستگاه را معرفی میکرد، حواس همه جمع اسپیکر شد و امیربهادر بلافاصله کاغذ را با دو انگشت در جیب دخترک گذاشت و کمی فاصله گرفت. اتوبوس به ایستگاه رسید و همگی از در جلو با دادن بلیط یا پول به راننده خارج شدند. امیربهادر با حالتی که انگار مهمترین ماموریت کل زندگیش را انجام داده باشد، کل نفسش را یکجا بیرون داد و روی یکی از صندلی های خالی نشست. حالا دیگر باید فقط خداخدا میکرد که دخترک کاغذ را ببیند و با او تماس بگیرد. احساس بسیار خوشایندی داشت از اینکه امروز این ساعت باید در این اتوبوس حاضر میشد و شاید این تقدیرش بوده که با پافشاری روی گرفتن گواهینامه کارش به اینجا برسد. دوباره تصاویر دخترک را در البوم مغزش ورق زد. با خودش عهد کرد که اگر دخترک زنگ بزند، مادربزرگش را که مدتها منتظر بود، برای زیارت به جمکران ببرد. هرچند که خودش دیگر اعتقادی به این قضایا نداشت ولی به رشوه دادن به خدا اعتقاد فراوانی داشت و فکر میکرد با اینکار میتواند دل خدا را برحم آورد. در پادگان بخاطر مراسمی که درپیش رو بود، همهی سربازان و کادر را به مدت سه ساعت بیشتر از موعد مقرر ینی ساعت چهار اجازهی خروج دادند و امیربهادر در تمام این مدت به اول تا اخر رئیس روسا فحش میداد. طول مسیر برگشت سه برابر روزهای دیگر طول کشید. به این فکر میکرد که دخترک با او تماس گرفته و گوشی خاموش بوده است. خودش را سرزنش میکرد که چرا گوشی را خاموش کرده بود. اینطوری شاید اگر زنگ میزد شمارهاش روی گوشی میافتاد. حدود ساعت شش به خانه رسید و بدون سلام و احوال پرسی با اهل خانه به سراغ گوشی رفت. هیچ تماس از دست رفتهای در کار نبود. تا شب هزاربار امید دلش بالا و پایین شد. با خود میگفت: 《هنوز جیبش را نگاه نکرده.》یا 《کاغذ را دیده و کلی فحش نثارم کرده و بعد مچالهاش کرده》و یا 《شایدم منتظره دورش خلوت بشه زنگ بزنه》. در همین افکار بود که یک پیامک دریافت کرد. متن پیام از این قراربود که: 《سلام جیگر. شمارتو واسم گذاشته بودی لای پول بهت زنگ بزنم. 》طوری جیغ کشید که اهالی خانه از پای فیلم به اتاقش سرازیر شدند. بعد از کلی مهمل بافی برای اینکه ثابت کند خبری نیست و فقط یک شادی کوچک برای برنده شدن دوستش در مسابقات بوده، جواب داد:《سلام چطوری؟ میتونم الان بهت زنگ بزنم؟》و در جا پاسخش را دریافت کرد:《چرا که نه》امیربهادر لبهی تخت نشست، سینهاش را صاف کرد و با ضربانی حدود صدوهشتاد، با شماره تماس گرفت. بعد از سه بوق جانفرسا، آنطرف خط صدای مردی میآمد که گفت: 《سلام شیطون. چطوری؟》تلفن راقطع کرد. سقف خانه روی سرش خراب شد. تازه فهمید منظور پیام از《لای پول》چه بود.