ویرگول
ورودثبت نام
علی جمشیدی
علی جمشیدیعههه علیهههههههههه😍
علی جمشیدی
علی جمشیدی
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

چپوچیِ شرافتمند

علیرضا چپوچی فرزند حبیب و پریوش و تنها نوه ی پسری مرحوم شمس اله خان و قمرسادات، صادره از روستای کَرّه سفلی، دهستان توت نده و از توابع کهکیلویه و بویراحمد بود. پریوش بعد از علیرضا دیگر صاحب فرزند نشد ولی شوهرش حبیب، از اینکه با اولین تلاش خود تخم دو زرده گذاشته و پسردار شده، بسیار خوشحال بود و به همسرش پریوش دلداری می داد و می گفت:«خدا بزرگه، غصه نخور. خودت بگرد یکی دیگه برام نشون کن تا دو سه تای بعدی رو هم بیاریم ». پریوش هم قبول کرده بود اما هربار که حبیب یا مادرش نام زنی را به میان می آوردند، با سیاستی شبیه به روش علما که مردم را به بهشت برین و حوری های شفافش وعده می دادند، آنها را به صبر برای یکی بهتر و رعایت شإن خاندان چپوچی دعوت می کرد. پریوش برعکس حبیب که تمام تلاشهایش در زندگی برای محتویات لباس زیرش بود، مثل یک انگلیسی تمام عیار، داد و ستد را بلد بود و می دانست کجا باید امتیاز بدهد و کجا بگیرد. علیرضا که نتیجه ی عزت اله خان چپوچی و همسرش گلنسا نیز به حساب می امد، در کودکی مدام از پدرش می شنید که باید به اصل و نسبش افتخار کند ولی نمیدانست دقیقا چطورباید اینکار را انجام دهد و حتی نمیدانست اصلا چرا باید اینکار را انجام دهد. از زمانی که بیاد می اورد پدرش همیشه در ستایش رشادت های پدربزرگش عزت اله خان در محافل خانوادگی معرکه می گرفت و عده ای را میخکوب سبک روایتگری جذاب خود می کرد. این شد که علیرضا از همان دوران کودکی ندانسته در مقابل برند خانواده شان احساس مسئولیت می کرد. البته بودند کسانی که در روستا تا اسم عزت اله خان یا کلا خانواده چپوچی به میان می امد، مسیرشان عوض می شد و بدنبال کوچه علی چپ می گشتند. تا زمانی که در روستا زندگی می کردند، از عزت و احترام خاصی از جنس حساب بردن، بهره مند بودند. معلم روستا هم که از شهر امده بود از این قاعده مستثنی نبود و بجز همان یکم مهر سال اول ابتدایی که در حضور پریوش به اسم فامیلش خندیده بود و صبح فردای ان روز با صورت ورم کرده سواد اموزی را شروع کرده بود، همیشه طوری فامیلی اش را سر کلاس صدا می زد که انگار تلفظ چپوچی با گلمحمدی از هیچ لحاظ برایش تفاوتی نداشتند و انگار نه انگار. خنده ی معلم اما هیچوقت از یاد علیرضا نرفت. تازه با خانواده اقای هاشمی اشنا شده بود که با صورتی که تماما شکل علامت سوال داشت، از حبیب درباره معنی نام خانوادگیشان پرسیده بود و حبیب با تعبیر «شرافتنمد» او را پی نخود سیاه فرستاده بود. اواخر دوره ابتدایی بود که حبیب پیرو مکالمه ای با یکی از پسرعموهایش که در تهران به دستگاه دولت راه یافته بود و برای خود بروبیایی داشت، تصمیم به کوچ گرفت. حبیب هر چه ملک و زمین و احشام برایش به ارث باقی مانده بود را ضرب الاجلی فروخت و در خرماپزان هزار و سیصد و شصت و هفت همراه همسر و فرزندش راهی تهران شدند. علیرضا که عاشق مادربزرگش بود، دم رفتن تکه ای از قلبش را در اغوش پیر زاگرس جا گذاشت و در عوض یک بوسه ی خیس روی پیشانی و یک کیسه پر از کشک های خشک و تازه که رد پنجه های مادربزرگ روی انها نقش بسته بود، تحویل گرفت. در ذهن کوچک علیرضا، توت نده به تهران همانقدر دور بنظر می رسید که زمین به زحل و دیدن تابلوهایی که دوری از زمین را نشان می دادند، شوره های بیشتری به گونه هایش می نشاند. حبیب با پول املاک و احشام بی شمارش، خانه ای در منطقه کریمخان خریده بود و بنا بود با کمک عمو زاده مابقی را در خرید و فروش املاک بکار گیرد. یک سال قبل با صدور قطع نامه جنگ تمام شده بود و تازه مملکت داشت ثبات پیدا می کرد. قرار بود عموزاده از طریق دوستانش در اداره ثبت اسناد و املاک کشور، اطلاعات مزایده املاکی را که دولت از طاغوتی ها تصاحب کرده بود، به پسرعمویش بدهد تا او هم به نوایی برسد و در نهایت رسید. حبیب می خواست پسرک را به بازار بفرستد تا بتواند نام و نشانی برای خودش دست و پا کند، اما همسرش پریوش که علاقه ی علیرضا به کتاب و درس را دیده بود و نمیتوانست روی حرف حبیب حرف بزند، از گزینه شل بودن تنبان همسرش استفاده کرد و دوباره صحبت بچه از ازدواجی دیگر را به میان کشید تا بتواند در مورد ادامه تحصیل علیرضا مذاکره کند. نتیجه مذاکرات به نفع پریوش و علیرضا تمام شد و حبیب هم حرفش و هم شلوارش روی زمین ماند. در نزدیکی خانه، مدرسه ای وجود داشت که در دو مقطع راهنمایی و دبیرستان دانش اموز می پذیرفت. پریوش علیرضا را ثبت نام کرد و بسیار خوشحال بود از این کار و به خود افتخار می کرد. علیرضا روز اول مهر با خوشحالترین کفشها، سمت مدرسه براه افتاد. در مسیر که بود، فکر پیدا کردن دوستان جدید قند در دلش اب می کرد. بعد از گذراندن مراسم صبحگاه طولانی و ارزوی مرگ برای نصف کره ی زمین، به ترتیب وارد کلاس ها شدند. علیرضا که فیزیک بدنی اش پنجم ابتدایی را تا سوم راهنمایی جهشی طی کرده بود، با وجود قد و بالایی درشت تر از اندازه رایج همسالان خود در ان کلاس، ردیف اولِ نیمکت سه تایی نشست. درست جایی که دیگر همکلاسی ها از نیمکتهای پشت سر، تخته را به سختی می دیدند. کلاسی که علیرضا در ان ثبت نام شده بود، شامل بیست و دو تخس تبعیدی می شد که با علیرضا بیست و سه نفر می شدند و هیچکدام بجز دندان چیزی بهم نشان نمی دادند. اما علیرضا زیر دست پریوش مشق صلح کرده بود و در ان کلاس مثل نخود داخل اش شوروا بود. زنگ اول، زنگ ادبیات ونام دبیر ان، اقای احمدوند بود. معلم ادبیات و تاریخ، ان هم از نوع عصا قورت داده ای که میمیک صورتش و سبیل از بناگوش در رفته اش، نادر شاه افشار را تداعی می کرد. او بصورت تخصصی، به اموزش این دو کتاب در مقاطع راهنمایی و دبیرستان مشغول بود. همانطور که روی صندلی خود نشسته بود، شروع به خواندن اسامی کرد و به اواسط لیست کلاس که رسید، صدازد:«ثابتی؟جمالی؟جمشیدی؟چپو...؟چپوچی؟» صدای خنده تبعیدی ها کلاس را پر کرد. علیرضا بیخبر از همه جا با تعجب به پشت سر نگاه کرد. صدای خنده با اولین غرش مهیب اقای احمدوند ، به نجواهای زیر پوستی و با غرش دوم که به غُر شدن میز منجر شد، به سکوت محض بدل شد. دوباره پرسید:«چپوچی؟درست نوشته شده؟» علیرضا با حالتی که انگار مرتکب خطایی شده باشد، پاسخ داد:«اجازه؟ بله اقا». چشمان درشت اقای معلم که حالا ریز ریز در حال جمع شدن بود، از خبردار شدن شصتش گواهی می داد. پرسید:«اهل کهکیلویه ای؟» علیرضا با حالتی که انگار در سیاره زحل کسی او را شناخته باشد، پاسخ داد:«اجازه؟بلههه اقااا. تازه اومدیم اینجا». احمدوند پرسید:«دقیقا کدوم روستا؟» علیرضای متبسم پاسخ داد:« اقا کره علیا اقا». صدای همهمه بلند شد ولی با نگاه سرخ اقای معلم در نطفه خفه شد. در ادامه پرسید:«چیزی از اسم فامیلت می دونی؟ میدونی نسبت به کی می رسه؟» علیرضا که حالا فرصتی برای معرفی برند خانواده خود پیدا کرده بود، سینه را سپر کرد و با صدایی رسا گفت:«اجازه؟ بله اقا. ما جدمون عزت اله خان چپوچی بودن. چپوچی هم ینی شرافتمند». برق سه فاز احمدوند را از صندلی بلند کرد و با حرص گفت:«کدوم خری به تو گفته چپوچی ینی شرافتمند؟» علیرضا که به غیرتش برخورده بود ولی از غضب ناشتای احمدوند، فقط خود را خیس نکرده بود، پاسخ داد:«اقا اجازه؟ اقامون گفتن». احمدوند که اماده بود تا خوراک نابی حواله دهان پدر راوی کند، در یک لحظه به نقاب همیشگی اش برگشت، خود را به ارامش دعوت کرد و با اندکی تامل در ناحیه ی انتهای سبیلش گفت:« برو از طرف من به بابات بگو معلممون گفته نه اقاجان اشتباه می کنی. نشون به اون نشون که قدیما اسم شغل هرکسی رو می ذاشتن رو فامیلیش. بعدشم بگو نوه اسماعیل خان امین الرعایا سلام رسوند خدمتت. بشین سر جات» و به خواندن ادامه لیست کلاس پرداخت. علیرضا بی هیچ کلام اضافه ای نشست و در سرش میان مزرعه ای از علامت سوال گم شد. سر کلاس ادبیات بود ولی در سرش داشت تاریخ سرگذشت خود را ورق می زد. به خنده ی اولین معلم در اولین روز از دوره ابتدایی. به اصرار پدرش برای افتخار ورزیدن به اصل و نسبش. و همین صفحه اخر که معلم ادبیات ان را اضافه کرد. هیچ چیز باهم جور درنمی امد. زنگ بعد علیرضا تازه متوجه شد که در دوره راهنمایی هر درس معلم مختص خود را دارد و از این بابت بسیار مضطرب شده بود. چون هربار که معلم جدیدی می امد و فهرست اسامی را می خواند، با اسم فامیل او که مواجه می شد، رفتاری غیر متعارف از جنس پوزخند یا پرسش درباره اینکه اینم شد فامیلی داشت. و باز همان خنده ها و مسخره کردن های همکلاسی هایی که برای رفاقت با آنها مسیر مدرسه رو چهارنعل دویده بود. زنگ سوم بود و معلم عربی داشت در مورد حروف الفبای عربی و کسری هایشان نسبت به حروف فارسی صحبت می کرد، اما علیرضا با دستهای فرو برده در جیب هایش، همچنان در مزرعه قدم می زد و به حرف های اقای احمدوند فکر می کرد. تا اینکه مرتضی، دیلاقترین تبعیدی، از نیمکت اخرِ ردیف سوم، به نمایندگی از تمام تبعیدی های ته نشین شده، دست دراز کرد و پرسید:«اجازه اقا؟ چپوچی به عربی چطور خونده می شه؟» کلاس منفجر شد و حتی معلم عربی هم نتوانتست جلوی خنده اش را بگیرد. علیرضا که تمام تنش غرق ترکش های ان چند ساعت شده بود، تاب نیاورد و خود را برای اولین خشونت زندگیش اماده کرد. طوری که بعدا مسیر رسیدن به صورت استخوانی مرتضی را بیاد نمی اورد. در مسیر خانه نمی دانست چطور باید در مورد اتفاقات روز اول و اینکه فردا باید با پدرش به مدرسه برود، توضیح دهد. با خودش فکر می کرد که ای کاش امروز، روز اخر مدرسه بوده باشد. عمیقا ارزو می کرد که با واکنش هیچ معلم جدیدی مواجه نشود و حتی با هیچ کدام از ان تبعیدی ها دیگر هیچ کجای این سیاره ی شوم چشم در چشم نشود. پنجه های بغض گلویش را فشار می دادند. دلش می خواست روز بعد با کمک پدرش، انتقام روز طاقت فرسایی را که پشت سر گذاشته بود، بگیرد. از طرفی هنوز در سرش، میان مزرعه سوالهای بی پاسخ پرسه می زد و باز بدون هیچ نتیجه ای به مسیر خیابان بازمی گشت. پریوش که این روز را بارها و بارها تصور کرده بود، بانتظار فرزندش در باغچه ی کوچک حیاط، بوته های هرز دلشوره را با حوصله از مسیر رشد بچه تاک جدا می کرد و ابش می داد. علیرضا رسید و دستش را از روی زنگ خانه برنداشت. پریوش که خط بوی نیاز را از پشت در استشمام کرده بود، بلافاصله در را باز کرد و بی هیچ پرسش اضافی درباره بینی ورم کرده و گریه ی بی امان، او را به اغوش کشید. سلول به سلول، رگ به رگ، اندام به اندام، امنیت را دست به دست کردند تا کم کم ارام شد. جنینی بود که قصد خروج از برکه ی امن مادر نداشت و مدام تکرار می کرد:«من دیگه مدرسه نمیرم. می خوام برم بازار». پریوش خنده ای صمیمانه تحویلش داد و گفت:«تقصیر خودمه. لوس بارت اوردم. بیا ناهارتو بخور و تعریف کن برام ببینم چی شده». سیر تا پیاز ماجرا را برای حبیب و پریوش تعریف کرد. حبیب که بسیار خشمگین شده بود، صحنه ی درگیری روز بعد را در سرش طراحی کرد و به علیرضا گفت:«درود به غیرتت. دستمریزاد. خوب کردی زدیش. تکلیف نوه ی اون ملعون رو هم فردا می رسم. به من چه ربطی نداره که پنجاه سال پیش عزت اله خان با پدربزرگ اون چکار کرده؟اصن خوب کرده هرکاری کرده. نوش جونش» با شنیدن حرفهای حبیب، علیرضا بیشتر از اینکه از حمایت پدرش خوشحال شود، نگران شد. فهمید که واقعیتی وجود دارد که از ان بی خبر است و معلم ادبیات نه تنها بیراه نگفته، بلکه ادرس دقیق داده بود. در همین حین پریوش که با دایره واژگان کم ولی بالغانه اش سعی در ارام کردن حبیب داشت، ارامتر از موج دریا گفت:«حبیب جانم، مرد من، ما هردو می دونستیم یه روزی این اتفاق میوفته. اون دفعه هم زدی چشم بنده خدارو کبود کردی و با خودت گفتی دیگه حواسش جمع می شه. حواسش جمع شد، درست. اما اینجا تهران، نمیتونیم با همه ی شهر سر این موضوع سرشاخ بشیم. اونجا توی روستا هم که بودیم همه از اسم پدربزرگت حساب می بردن که چیزی نمی گفتن. ولی اینجا شهره. اونم تهران. دور سرت بگردم بذار من این قضیه رو سامون بدم. ما می خواییم اینجا زندگی کنیم.» علیرغم میل باطنی حبیب، پریوش صبح روز بعد با علیرضا همراه شد و بدون فحش دادن به هیچ قوم و ملتی، یکراست به اتاق مدیریت رفتند. خوشبختانه معلم عربی به محض بیرون کردن علیرضا از مدرسه، شرح کامل و منصفانه ماجرا را به مدیریت انتقال داده بود و از اخراجش جلوگیری کرده بود. پریوش هم با کلام صمیمانه اش توانسته بود، نگرانی مدیر در مورد تکرار ماوقع را برطرف کند. اما نگرانی اصلی علیرضا ازبابت تبعیدی هایی بود که به خونش تشنه بودند. حتی شب قبل خواب دیده بود که ته نشین شده ها، با کمک اقای احمدوند، هر دو دست و پاهایش را به چهار گوشه ی تیر دروازه طناب کرده اند و می خواهند از نقطه پنالتی با توپ، صورت او را نشانه بگیرند. بعد از اینکه هیچکدام از ته نشین شده ها نتوانسته بودند به هدف بزنند، اقای احمدوند را که پشت توپ قرار گرفته بود، تشویق می کردند. معلم ادبیات اما دقیقا به سمت صورت او شوت کرده بود و با اصابت توپ به صورتش، با درد بینی از خواب بیدار شده بود. پریوش که رسالت خود را به خوبی انجام داده بود، دم رفتن، چادرش را به پهلو جمع کرد و روی پنجه نشست. علیرضا را به پشت چرخاند و همانطور که زیپ کوله اش را باز می کرد تا بتواند لقمه ی پنیرگردو را داخل بگذارد، در گوشش گفت:«نترس بچه جان. سینه سپر کن برگرد سرکلاس و بهشون حالی کن بچه روستا بیدی نیست که با این بادا بلرزه. کاری کن که بیشتر از زور بازوت از سوادت حساب ببرن.» بلند شد ، فرق سرش را بوسید و گفت:«سپردم به خدا. برو». سمت کلاس براه افتاد. پشت سرش را نگاه نمی کرد. کلام مادر خونی تازه بود که از گوشهایش وارد رگهایش شده بود و می جوشید. دلگرمی در تقه های محکمش به در کلاس شنیدنی بود. پیش از ورود به کلاس، خواب شب قبل را پشت در گذاشت و وقتی داخل شد بی اعتنا به ته نشین شده ها رفت و سرجایش نشست. معلم ریاضی نامش را پرسید و علیرضا با صدایی محکمتر از روز قبل پاسخ داد:«اقا اجازه؟ علیرضا چپوچی».
























































































شرافتزندگی روستاییمدرسهداستانارثیه
۱
۰
علی جمشیدی
علی جمشیدی
عههه علیهههههههههه😍
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید