گوشی
مرد که از خانه بیرون زد احساس کرد چیزی کمدارد، سویچماشین که توی دستش بود، عینک هم روی چشمش، دست کرد درجیب، کارتبانکی وگواهینامه هم که بود.
در ذهنش مرور کرد ببیند چهچیزی را ممکن است فراموش کردهباشد، امّا نفهمید.
ماشین را روشن و از پارکینگ بیرون کشید.
در مسیر همیشگی بطرف محلِکار راند.
وسطهای راه بود، در فکرش کارهایی را که قرار بود آنروز انجام دهد، بیاد آورد.
از خودش پرسید:
"خُب امروز چند شنبه و چندم ماه است؟"
برای جواب اینسوال، خواست به تقویم و ساعت موبایلش نگاه کند، که متوجه شد احساسش درست بوده و چیزی که کم داشت گوشیش بوده که درخانه جا مانده.
مسافت زیادی از خانه دور شده بود نه وقت برگشتن داشت نهمیشد بدون گوشی باشد.
با خودش در کلنجار بود که چه کنم؟!
گفت: "چه اِشکالی داره امروز بدون موبایل باشم، دنیا که به آخر نمیرسه."
و ادامه داد: "شاید اینجوری بهتر است و خودش یک توفیق اجباریست".
بیخیالش شد و گاز ماشین را گرفت ومسیر را دنبال کرد.
بعد فکر کرد اگر کسی به گوشیش زنگ بزند و کاری داشت چی؟
خب معلومه، یکی تو خونه گوشی رو برمیدارد و میگوید: "ببخشید فلانی گوشیش رو جا گذاشته بعداً تماس بگیرید."
نشخوار ذهنیاش همچنان ادامه داشت:
چه کسایی ممکن است امروز به گوشیم تماس بگیرند؟!
بیشتر تماسها کاری و اداری و یا احوالپرسی دوستان و فامیل است که البته خیلی هم مهم نیست.
ولی، خب اگر او زنگ بزند یا پیام بدهد چی؟
اگر یک پیام احساسی و یا صدای ناشناس آن زن از گوشی شنیده یا دیده شود چی؟
این را چطور میتوانم توجیه کنم!
این که یک تماس کاری نیست.
اگر اهلِخانه بویی از رابطهیما ببرند،
با این حساسیتی که خانمی دارد.
وای که چه رسوائی بهبار میآید و آبرویم برباد میرود.
چطور میتوانم جمعاش کنم.
خون به رگهای سرش هجوم آورد و ضربان نبض شروع به کوبیدن کرد.
سردرد شروع و بدجوری کلافه شد.
باخودش گفت :"چه اشتباه بزرگی کردم، درست گوشت را گذاشتم دَمِدستِ گربه.خدایا الان چکار کنم؟"
چقدر در این مدت احتیاط و پنهانکاری کرد که کسی نفهمد، کسی شک نکند، الان با یک پیام یا یک زنگِتلفن همه چیز برباد میرفت.
ناخودآگاه و عاجزانه به دعا و التماس بهخدا متوسل شد.
"خدایا میدونم ستارالعیوبی میدونم بارها مرا از مهلکههای حتمی نجات دادی و هر بار هم قول دادم بار آخرم باشه ولی باز برام تجربه نشد، ولی اینبار عاجزانه میخواهم کمکم کنی. قول میدهم، توبه میکنم، توبه نصوح."
چند لحظه حال خود را با حال نصوح در موقع توبه نزدیک دید.
گیج و مضطرب بود، نمیدانست چکار کند
دودل شد که برگردد به خانه.
در ذهن خودش سبک سنگین کرد:
"اگر برگردم بیشتر شَکبرانگیز میشود اگر برنگردم ممکن است چه رسوایی ببار بیاید"
بنظرش آمد اگر برمیگشت بهخانه حتما تعجب میکردند و میگفتند:
"حالا اگر چند ساعت گوشی نداشته بودی مگه چیمیشد؟ مگه منتظر تلفن مهمی هستی؟ راستش بگو نکنه تو هم بعله!!"
ممکناست این جملات با لحن شوخی ادا میشد ولی بقول معروف در هر شوخی رگههایی از واقعیت هم وجود دارد.
حتی اگر گفتهی آنها هم بدون غرض و از روی حالت مزاح و عادی میبود ولی طبیعییه او که در سرش هزار فکر و پنهانکاری داشت، همه چیز را برعلیه خود برداشت کند.
شاید هم بیاختیار رنگ صورتش تغییر میکرد و بقول معروف:
رنگ رخسار خبر میدهد از سِرّ درون.
یااگر دستپاچه میشد و نمیتوانست رفتارش را عادی نشان دهد.
آنوقت چی؟ بیشتر شک نمیکردند؟
نتیجه گرفت که :
"نه! برگشتن به خانه درست نیست، فقط دعا میکنم که او زنگ نزند یا پیامی ندهد. واِلا کارم میافتد به کرامالکاتبین و چه فضاحتی ببار میآید.آنوقت چطور میتوانم از خودم دفاع کنم".
چطور میتوانست توجیه کند چرایی و چگونگییه رابطهشان را که از کجا شروع و خواسته و ناخواسته به کجاها کشیده شده.
چه کسی باور میکرد اگر میگفت:
"او برای من مانند یک مُدل هست برای نقاش یا یک سوژه برای عکاس یا انگیزهای برای شاعر و نویسنده، همانند یک الهام و رویای شیرینی در خواب."
این حرفها برای کسی قابل قبول نبود و حتی قسمتی از وجود خودش هم آنرا قبول نمیکرد.
مگر غیراز اینست که تماسها و صحبتها و پیامهای آنها پر از ردوبدل کردن جملات احساسی و عاشقانه است.
این واقعیت دارد که روح و روانش دراین مدت آشنایی همیشه درحالت دوگانهای، هم لذت عاشقانه، هم عذاب وجدانِ گناهکارنه، در نوسان بوده.
بعضی اوقات خودش را دلداری میداد و توجیه میکرد که:
"ما که همدیگر را نمیبینیم و نه هیچ تماس واقعی داشتهایم، همهاش تکرار یکسری جملات و ابراز احساسات لطیف و شاعرانهی خاطرات بوده آن هم در محیط غیرواقعی و مجازی."
با این وجود ندایی در درونش فریاد بر میآورد که:
"فریب این نفس را نخور اینها همه توجیه زیرکانه هست، تو دلبستهی یک دلدار قدیمی شدی و بین شما دلدادگی وعشقیحرام همراه با شیرینی گناهی نابخشودنی به رنگ خیانت موج میزند. هر چه زودتر بایداین رابطه را تمام کنی. باید خودت را از این مهلکه نجات دهی، بیشاز آنکه برمَلا و آبرو بر باد رود."
اما وسوسهها برایش شیرین و گوارا بود و عقل و دل در این میانه در جدال.
بارها علامتها و اعلام خطرها را دیده و ندیده، هشدارها را شنیده و نشنیده از آن گذشته بود.
مانند جریانی که مدتی پیش زمانی که در خانه بود اتفاق افتاد.
گوشیش زنگ خورد، با نگاه به صفحه گوشی و دیدنِ اسم مستعاری که برای شمارهی او گذاشته بود فهمید خودش است، امکان صحبت کردن نبود یک جورایی جواب داد که متوجه شد.
این یک هشدار بود که باید جدی میگرفت. فهمید لازماست تکلیف خودش را با این جریان
یکسره کند و بقول امروزیها کات کند ولی نکرد. تنها تصمیمی که گرفتند این بود که قرار گذاشتند فقط زمانی که خانه نیست با هم تماس داشته باشند.
در افکار خود غرق شد، در برزخ دودلی مانده و جانش را به تنگ آورده بود.
هیچ رفیق و دوست مطمئنی هم نبود که با او دردِدل کند و کمک بگیرد.
با خودش فکر:
بعضی وقتها آدم درمیماند که کار درستی انجام داده یا نه. دنبال یکنفر تائیدکننده میگردد، شاید هم یک منع کننده، مثل یه دوست که در نقش پیرِدانا و خردمند و دلسوز به او قوت قلب بدهد وبه او بفهماند که کارش درست است یا کاملا غلط. ولی واقعیت اینست که دوست یکرنگ و صمیمی و با این اوصاف که بشود از سیرتا پیاز زندگی را برایش گفت، نیست یا کم پیدا میشود. در نبود دوست همراز ویکدل، همهاش در حالت دودلی و تردیدی، تشخیص بین وسوسههای شیطانی و الهامهای وجدانی مشکل میشود. واگویههای درونی دست از سر برنمیدارد و هی امّا و اگرها جان را بهلب میرساند.
در هرکاری و هرانتخابی همزمان چیزهایی از دست میرود و چیزهایی بدست میآید.
ممکن است سود و زیانهای مادی و معنوی غیرقابل پیشبینی هم در جریان باشد که قابل دیدن نباشد.
روابط انسانی پیچیده است و همیشه براحتی دو-دوتا چهارتا نیست و وقتی حرف از علاقه و وابستگی و عشق پیش بیاید کار مشکلتر میشود.
یادش به شروع ماجرا افتاد. بیادآورد که:
جریان آنها از جایی شروع شد که دیداری پیش آمد و بعد از گذشت سالها بیخبری از کسی که زمانی خواستگارش بود و همدیگر را میخواستند ولی تقدیرشان یکی نبود و هر کدام زندگی جداگانهای تشکیل دادند در فراموشی ازهم.
بخاطر آورد چند سال پیش در مجلس خانوادگی بود که بعد از بیش از سهدهه باز همدیگر را دیدند.
کنجکاوی در مورد زندگی و احوالِ هم، بهانهای شد برای تماسهای بعدی آنها و این آغازگر ماجرایی شد که درابتدا بهیچ وجه برایشان قابل پیشبینی نبود.
یکی از روزهای اواخر بهمنماه سه سال پیش بود.
در آن جمع کمو بیش آشناو غریب یکی از وابستگان که ازقبل درجریان خواستگاری ناموفق آنها بود، خانمی را که نزدیکشان بود معرفی کرد که فلانیست.
زن میانسال از جایی که نشسته بود برخاست و رو به او کرد و طبق رسم ادب با هم مشغول سلامو احوالپرسی شدند.
- "سلام خوبید؟"
- "سلام ممنون. شما چطورید؟"
- "ممنون، از دیدارتون خوشوقت شدم."
- "خانوادهی محترم خوبن؟"
- "سپاسگزارم."
- "ببخشید خانم هم تشریف دارن؟"
- "نه ایشون نیامدن."
- "خیلی سال هست زیارتتون نکردیم، خوشحال شدیم."
-"آره خیلی ساله، من هم، سلامت باشید."
- "معذرت میخوام اول بجا نیاوردم."
- خواهش میکنم! حق دارید، چه میشود کرد پیریست و هزار عیب شرعی"
و لبخندی زد و ادامه داد:
-"ولی ماشالله بزنم به تخته شما خوب ماندید!"
- "نظر لطف شماست نه دیگه دوره ما هم گذشت."
خوشو بِش آنها در ظاهر بصورت تعارفات معمولیو رسمی بود، اما برق شوق این دیدار از چشمان جستجوگرشان کاملاً پیدا بود.
نگاهها بهم در آمیخته و همراه با هیجانی درونی و باتعجب و کنجکاوی چشمنواز صورت یکدیگر شدند.
نه او آن مرد جوان بیستو دوسهساله بود نه آن زن، دختر هیجده سالهی دبیرستانی آن سالها،
گوئیا در لابلای مو و چهرهی تغییر پیدا کرده و چینو چروکهای ریز اطراف صورت که جایِ پای عمر رفته بود، دنبال اثری از خاطرات جوانی میگشتند.
درآن شلوغی، اطرافیان بیخبر از غوغای درونی ایندو، و آنها در آغوشِخیال مشغول نوازش همدیگر بودند.
بااینکه چهرهاش شکستهتر و یک زنِکامل و جاافتادهای بنظر میرسید، ولی برق چشمان روشنش هنوز تلالو داشت.
بعد از آن هم تا پایان جلسه نگاهها بدنبال هم بودند.
با توجه به سن و سال و جاافتادگی آنها بعید بود کسی متوجه نگاهها و نظربازیشان بشوند.
و آن دو هم بیتوجه به حضور دیگران در عالم خود سیر میکردند. شاید در دل زمزمه میکردند: "در نظر بازی ما بیخبران حیرانند ...من چنینام که نمودم دیگر ایشان دانند."
در پایان و وقت خارج شدن از سالن مهمانی، مرد دستش را بالا برد به معنی خداحافظی بسمت او که نگاه میکرد تکان داد .
بعد بیاختیار فرمانی که ازدلش آمد انجام داد.
آهسته و آرام دستش را بالا و انگشتانش روی لب گذاشت و بعد بسوی او حرکت داد. عکسالعمل تقریباً مشابهی که او در جواب از خود نشان داد دردلش طوفانی بپا کرد وچه تفسیر و تعبیرهایی که کرد.
بطور کلی ازیاد برده بودند که در چه سن و سال و وضعیتی هستند.
مرد در مسیر برگشت غرق در افکار خود و مزمزه کردن حلاوت این دیدار شد، انگار در خواب و رویایی شیرین غوطهور بود.
کمکم که بهخود آمد، سوالهایی در ذهنش نقش بست. در این سالهای طولانی دوری و بیخبری چکار میکرده؟ وضع زندگی و روزگارش درچه حال است؟، ازهمسر و فرزندانش چه خبر؟
همسر؟!
اینکه او متعلق به کسی هست و شوهری دارد، انگار که ناگهان از یک رویا و خواب به دنیای بیداری پرت شد و ترس و احساس گناه گریبانش را گرفت، ازخودش خجالت کشید و از رفتارش در آنجا شرم کرد.
سالهای گذشته بصورت جسته و گریخته و ناقص خبرهایی در مورد ازدواج او شنیده بود.
یکبار در جایی شنیده بود که همسرش فوت کرده و ظاهراً ازدواج مجدد کرده ولی کاملا مطمئن نبود.
این دیدار، قلقلکی بر احساس خفته و فراموش شدهی جوانیش داد و حس دوگانهای در وجود او برانگیخت.
به بهانهی کنجکاوی برآن شد که دربارهی او بیشتر بداند.
دنبال راهکاری برای جواب سوالهایش بود. چند روزی از این دیدار گذشت.
بیاد آورد که شخصی را در آن مجلس ملاقات کرد که در خیابانِ نزدیک محلکارش، مغازه دارد که با او سلام و علیکی داشت و در آن مهمانی متوجه شد از وابستگان او است.
به بهانهی خرید آنجا رفت و بعد از سلام و احوالپرسی ازهر دری صحبتی و حرفی زدند. با لطایفُالحیلی، شماره تلفن او را گیر آورد.
در اولین فرصت و به مناسبت ایّام برایش پیامی فرستاد.
کمی بعد از اینکه پیام دیده شد، تلفنش زنگ خورد و کسی با صدای خفه و آهسته میخواست مطمئن بشود آیا خود اوست که پیام دادهاست.
کمی با هم حرف زدند.
علیرغم میل باطنیاش و چیزی که دلش میخواست، بارفتاری خشک و بی احساس گفت که بله پیام را خودش فرستاده ولی قصد مزاحمت نداشته و میداند الان هر کدام زندگی و خانواده و تعهد خودشان را دارند.
خداحافظی کردند و گوشی را قطع.
زن به هیچوجه انتظار چنین برخورد سردی از مرد را نداشت و او هم پشیمان از رفتار و برخوردش درمانده بود که چه کند.
ترس پنهانی به شکل عذاب وجدان بر او غالب گشته و مانع از ادامهی چنین رابطهای میشد، از طرفی هم دلش بیصبرانه مشتاق بود با او حرف بزند و درددلی و یادی از گذشته کند.
فکرو ذهنش مشغول و مردّد بود.
مدتی گذشت .
تلفن دوباره زنگ خورد.خودش بود، شاکی و گلهمند از نوع برخوردش.
و ادامه داد که: "مگر شما چه برداشتی از من داشتید؟"
مرد عذرخواهی کرد و تلاش در آرام کردن او کرد. کمی ملایم تر و مهربانانهتر مکالمه را ادامه دادند.
گفت : "هیچ برداشت سوئی از شما نداشتم و منظور بدی هم نداشتم".
اوضاع آرامتر شد و از پیامی که در واتساپ فرستاده بود تشکر کرد و گفت:
"فقط میخواستم ببینم خودتان هستید."
رد و بدل کردن پیامها بین آنها در فضای مجازی کم و بیش ادامه پیدا کرد.
اوایل از پیامهای صبح بخیر و تبریک ایام و جملات کلیشهای، احوالپرسی و متنهای زیبا و انگیزشی بود.
پیامهای مرد کنترل شده و بااحتیاط و بیشتر شامل استیکر بود ولی بنظر میرسید زن از جملات شاعرانه و احساسی راحتتر استفاده میکرد، از این بابت مرد هیجانزده و مشتاقتر میشد ولی در حد امکان در مورد جواب دادن خودش را کنترل میکرد.
از صحبتهای معمولی و سوال جوابها فهمید دو فرزند دارد یک دختر و یک پسر.
دانشجو و فارغالتحصیل.
مدتی این ارتباط بصورت چت و همراه بااحتیاط و ترس ادامه پیدا کرد.
بعضی وقتها با حالت شرمندگی از خود سوال میکرد: "چت با زن شوهردار آخه این چه کاریه؟!!!"
تا فرصتی پیش آمد که اسم بچههایش را پرسید و او گفت .
زن گفت: "یادت هست آنوقتها که برای آینده برنامه میریختیم و حتی اسم بچههایمان را امید و آرزو انتخاب کرده بودیم".
یاش افتاد.
ولی هیچکدام اسم بچههایشان را امید و آرزو نگذاشتند.
برای فرزندانش آرزوی سلامتی و آینده خوبی کرد و او هم در مورد بچههایش و اسم و وضعیتشان گفت.
فکری ذهن مرد را به خودش مشغول کردهبود، همهاش میخواست بداند که آیا هر دو پسر و دخترش از همسر قبلیاش هست یا فعلی.
چون بصورت مبهم در ذهنش بود یا شنیده بود که قبل از فوت همسر اولش یک فرزند داشته.
نمیتوانست این را به صراحت بپرسد.
بالاخره شبی در مورد فامیلی بچهها پرسید و او فامیلی آنها را گفت.
مرد پرسید:"هر دو آنها فامیلشان همین هست؟"
زن باتعجب گفت: "آره چرا نباشد؟"
مردگفت: "فکر کردم یکی از آنها از همسر و ازدواج جدیدتان باشد."
زن باتعجب گفت: "چی؟! ازدواج جدید!
من بعداز آن خدابیامرز که مجروع شیمیایی جنگ بود و شهید شد دیگر ازدواج نکردم. من فقط یک بار ازدواج کردم."
- "یعنی الان مجرد و تنهایی؟!!!"
- "آره. الان بیش از پنج ساله."
انگار بهترین خبر را به مرد دادند و بار سنگینی از دوشش برداشته شد.
گویی یک لنگه درِ بهشت برایش باز شد .
نفسِ راحتی کشید و آنشب بیش از یک ساعت با هم صحبت کردند.
گفت: "ببخشید تا حالا فکر میکردم که متاهل هستی و بخاطر همین سختم بود راحت جواب پیامها را آنچنانچه در دلم هست بدهم و از اینکه خیلی بیاحساس یا کماحساس جواب میدادم ببخش."
و چنین شد که انگار مجوزی دینی اخلاقی و منطقی برایشان صادر شد .
البته این مجوز کامل نبود روی دیگر سکه تعهدی بود که مرد در زندگی متاهلی خود داشت، انگار از لحاظ وجدانی یک لنگه در روبه جهنم هم برایش باز بود.
زندگی مرد درحالت خواب و بیداری گذشت،
در فضای مجازی روبروی درِ اول بود در خواب شیرین و وقتی به وضعیت واقعی زندگی و تعهدی که داشت برمیگشت، روبروی درِ جهنمی، نادم و پشیمان از کرده خویش و این رابطه.
همراه با مرور خاطرات، صحنهها بر پردهی ذهن مرد جان گرفت و او را بههیجان درآورد.
ادامهی ماجرا برایش سختتر بود. گوئیا روحش را برهنهتر میدید و این عریانیِ هولناک، مانند ماسکهایی بود که با برداشتن آنها، چهرهی موقر و معقولی که ازخود ساخته بود و درپشتِ آنها احساس امنیت و مقبولیت میکرد را از بین میبرد.
باادامهی اینکار خودرا بعنوان شاهد و متهم در یک دادگاه تصور کرد.
وجدانش آن محکمهای بود که احتیاج به هیچ قاضیای نداشت.
اگر رازش فاش شود و کسانی ازاین رابطه بوئی ببرند چه خواهد شد؟
کسانی که هرکدام ماسکهایی بر چهرهی خود دارند و بهآن دلخوشاند، باچشمانی خیره ودهانی باز حتماً او را سخت نکوهش خواهند کرد. اینطور وانمود میکنند که ازاین رفتار در تعجباند و کارهای پنهانی خود را فراموش میکنند.
واعظانی خواهند بود که در محرابو منبر جلوهگری و در نهانِخود آنکار دیگر.
او هم در نهان با یار قدیمی خود کارها داشت، کارش نجوای خاطرات جوانی بود و بس، ولی در آشکار همه چیز عادی.
بیادآورد اوایل چتکردنهایشان که پیامها در لفافه و گاهی لابلای شعری یا آهنگی ارسال میشد.
بعدها ادامهی گفتگو به شکل عادت و حتی نیاز هرروزه درآمد.
کمکم حرفها، صمیمیتر و تمناها آشکارتر شد.
برای آنکه آسودهتر به ابراز احساسات بپردازند فکری از خاطرشان گذشت.
خواندن خطبهی عقد موقت، شاید به امید اینکه کمتر احساس گناه کنند و اینکار را کردند، طرف هم که دختر نبود که اجازه پدر یا ولی لازم باشد.
-"زَوَّجْتُكَ نَفْسِي فِى الْمُدَّةِ الْمَعْلُومَةِ عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ"
-"قَبِلتُ"
البته این از عذاب وجدان که هر از چند وقتی به سراغش میآمد کم نکرد.
عذاب وجدان از بابت اینکه درست است که اینکار خلاف شرع نیست ولی شاید غیر اخلاقی باشد. ولی چارهای دیگر نداشت.
غیراخلاقی بخاطر اینکه در معادلهی این رابطه، نفر سومی هم بود که سنگینی حضورش و ظلمی که ناخواسته بر او روا داشته میشد، در ذهن و وجود مرد احساس شرم و گناه را برمیانگیخت.
خانومش.
زنِ سنتی-ایرانی، از آن زنهایی که تمام زحمت حفظ ظاهر و آبرو خانواده حتی پختوپز و نظافت خانه بر عهدهی او بود و با روحیهی مهرطلبیاش تلاش درجلب رضایت همه را داشت جز خودش.
همه جایخانه از زحمت و تلاش او، تمیز و مرتب، جز سر و وضعِ پوشش ظاهریش که معمولا مزیّن بود بهبویِ ادویهجاتِغذاهای آشپزخانه.
خانمش هم نیاز به توجه و تکیهگاه داشت ولی شاید راه جذب آنرا نمیدانست و کسی هم به او نیاموخته بود.
مرد اگر دقت میکرد میفهمید که نالههای وقت و بیوقت از کوفتگی بدن و دردِ دستوپا، که از زحمتِ کارهای تمام نشدنی خانه بود اغلب همراه بود با نشانههایی از نیاز به توجه.
ازدواج و شروع زندگی آنها عاشقانه نبود ولی تحمیلی یا بهاجبار هم نبود.
زندگی مشترکشان مانند هرزوجِ عادی با افتو خیزها و خوشی و دعواهای معمولی شکل گرفته بود هرچند تفاوت دیدگاهایی که بین مردان مریخی و زنان ونوسی هست موجب عکسالعملهایی بین آنها میشد که طبیعی مینمود.
این اواخر هنگامی که مرد بیش از حد سرگرم وَر رفتن به گوشیاش بود، نگاه سنگین و کنجکاوانهی زنش را برروی خود حس میکرد.
با حساسیتی که در او میشناخت سعی میکرد خود را در این موقعیتهای شَکبرانگیز قرار ندهد.
یادش آمد یکبار که تلویزیون فیلمی با سوژهی ارتباط مردمتاهلی با فردِسومی را نشانمیداد، عکسالعملها و زبانِبدن زنش را دید و حتی جملهای که با تنفر از دهان او شنید.
- "چه مردهای بیوجدانی پیدا میشوند، مردها همه سروتهِ یک کرباسن"
مرد پنداشت که غیرمستقیم او مورد خطاب آن جمله است.
خواست بگوید:
- "نه اینطور نیست، زنها هم به اندازهی مردها در این ماجرا مقصرند".
ولی ساکت ماند و صلاح ندید، ترسید بحث بالا بگیرد و اوضاع خرابتر شود.
در صورت آشکار شدن جریانش، مرد بود که متهم و مورد هجوم طعنهها قرار می گرفت..
او بود که مصداق ضربالمثل قدیمی:
"عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی نهد"
میشد.
با خود نجوا کرد:
" گیرم که پیرم، دل که دارم"
و اندیشید:
روح افسرده مردان در فصل خزانعمر هم مانند شعر استاد شهریار هر از گاهی سرکش میشود و به خیال و رویا متوسل:
"پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند.
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند."
مگر تقصیر او بود که دراین هنگامه یاری قدیمی همچون سایهای از زمان جوانی در مسیر زندگیش پیدا شد و دوست داشتنهای بهثمر نرسیده و عشقبازیهای نکرده را چون آتشی درزیر خاکستر در سینهاش بیدار کرد.
با حسرت آهی کشید و نجوا کرد:
"اینکار دل بود نه کار عقل".
کار دل بود که نوشتههای دلانگیز و دوستتدارمهای دلنشین ردو بدل تا جایی که بیپروا به سمت بحثهای اروتیک کشید شد.
مرد: " کاش الان پیش هم بودیم."
زن: " ای کاش میشد."
- "اگر بودی چکار میکردی."
- "هیچی! یک سیر نگاهت میکردم."
- "خب بعدش."
- "بعد انگشتانم رو میبردم تو موهات و نوازش میکردم."
- "چه رمانتیک."
- "شاید هم برات شعرهای عاشقانه میخوندم."
- "ممنون، خوب چه شعری میخواندی الان بخوان."
- "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا. بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا."
- "واقعاً، الان که هر دوی ما ازپا افتادهایم، ولی انگار انرژی گرفتیم و دوباره جوان شدیم"
- "میدونی چه مدت از آشنایی مجدد ما میگذره؟"
- "آره، و چه زود گذشت و تو این مدت نشد همدیگر رو ببینیم، فقط چت تو فضای مجازی."
- "آره همین هم خوبه خدا را شکر. یادته اول آشنایی مجددمان؟ گفتم میترسم به هم وابسته بشویم و تو گفتی : (نه از ما گذشته مگه ما جوون اول عمر هستیم)".
- "آره برای خودم هم این وابستگی عجیب است."
- "جالبه که ما بیدغدغه و بیرودربایستی حس درونی خودمان را بهم نشون میدیم."
- "آره به خدا، باور میکنی من در زندگی عادی و حتی با دوستان صمیمیام هم موقر و شاید خیلی خشک هستم نمیدانم چرا باتو انقدر راحت و بیپروام"
- "من هم."
- "خب چرا میخواهی این رابطه شیرین و صمیمی را تمامش کنی از چی میترسی؟"
- "خودت که بهتر میدونی بارها گفتهام. اول بخاطر اینکه این رابطه ظلم به نفر سوم است و دوم بخاطر آبرویمان".
- "آخه ما که به کسی کاری نداریم هر از گاهی با هم صحبتی و درددلی میکنیم."
- "درسته! ولی حرفهای ما باد هوا نیست کلمات بار احساسی دارند، بخواهی، نخواهی بر روابط و زندگی خودمان و اطرافیان تاثیر میگذارند."
مرد با اینحرفها زمینه را برای قطع رابطه آماده میکرد.
توضیح داد که دلبستگی آنها ممکن است بخاطر این باشد که ناخودآگاه هر کدام تصویر و بتی از دیگری در ذهن خود میسازند که با واقعیت فاصله دارد. شاید اگر امکان دیدار داشتند زودتر وبهتر تصمیم منطقی میگرفتند.
برای اثبات حرف خود این را بعنوان دلیل آورد که اغلب کسانی که عاشق و معشوق بودند، بعداز وصال، دیگر آن حسو حال و آن شورو شوق قبلی را در خود ندارند.
آنروز هر طور بود برای مرد بدون گوشی و با هول هراس گذشت و به خانه برگشت.
با رسیدن به خانه خانمش گفت:
- "گوشیت را جا گذاشته بودی".
مرد سعی کرد خود را بیتفاوت نشان دهد و گفت:
- " آره وقتی فهمیدم دیگه دیر شده بود که برگردم. خب کسی زنگ نزد".
- چرا خیلی زنگ خورد از دوستانت و همکاران بودند و گفتم بهشون که بعداً زنگ بزنن"
- " آهان الان نگاه میکنم ببینم کیا بودن، کس دیگهای زنگ نزند؟."
- "چرا یه دختر خانم جوانی هم زنگ زد، نگفت چکار دارد گفت بعداً دوباره زنگ میزند با خودت کار داشت".
مرد آرام شد و خدا را شکر کرد که او زنگ نزده.
ولی دختر خانم جوان؟! هرچه فکر کرد کسی با این مشخصات به دهنش نیامد.
فردای آنروز دخترخانم جوان تماس گرفت و گفت:
"ببخشید ممکن است چند دقیقه مزاحمتون بشم"
مرد جواب داد: "خواهش میکنم، در خدمتم، شما؟"
دخترگفت:"خودم را معرفی میکنم ولی قبل از آن خواستم بدانید، در مورد رابطه شما با فلانی که مادر من است در جریان هستم."
از شنیدن اين حرف خشکش زد! نمیدانست چه بگوید، چه عکسالعملی نشان دهد.
حس کرد خبر بدی در راه هست و طشت رسواییاشان از بام فرو افتاده.
کوتاه زمانی بی هیچ کلامی گذشت تا بخود آمد. جای حاشا نبود.
گفت: "دخترم ما یک آشنایی قدیمی با مادرتان داشتیم و بخاطر همین سلام و علیکی هم بین ما رو وبدل شده دیگر هیچ."
دخترگفت: "اجازه بدید تا بیشتر توضیح دهم."
مردگفتم: "بفرمائید، میشنوم."
دخترگفت: "اول خدمتتان بگویم برادری دارم که اگر از این موضوع باخبر شود ممکن است بخاطر جوانی و چیزهایی مثل غیرت و آبرو، دست بکاری بزند که ممکن است صورت خوشی نداشته باشد."
دل مرد خالی شد، و ترسان و پرسشگر منتظر بقیه صحبتهایش شد.
دختر توضیح :
"هنوز کسی جز من خبر ندارد و من هم اتفاقی و از سر کنجکاوی به این رابطه پیبردم."
مرد خود را در برزخی هولناک دید که مجازاتی در پی آن باشد.
انگار کابوسی را تجربه میکرد، منتظر بیدار شدن بود یا از وحشت واقعی بودن غالب تهی کند.
دختر ادامه داد که مادرش از مدتی قبل گرفتار بیماری سختی بوده و تحت مداوا ولی بیتابی از درد و طول کشیدن دورهی درمان حالت افسردگی برایش پیش میآورد.
از طرفی دکتر تاکید کرد که روحیهی بیمار در مداوا بسیار مهم است و آنها برای بالا بردن نشاط و روحیه مادر دست به هرکاری میزنند. اتفاقاً زمانی متوجه میشود که رفتار و روحیهی مادر به طرز عجیبی شاد و با نشاط شده و به خود میرسد از این بابت خوشحال ولی علت را نمیفهمد.
از سرکنجکاوی و بصورت اتفاقی در گوشی ایشان پیامهای ردو بدل شده بین مرد و مادرش در فضای مجازی واتساپ و اینستاگرام را میبیند.
مرد بعد از شنیدن اين قسمت از حرفهای دختر کمی آرامتر شد.
گفت: "خب حالا چه کاری از دست من برمیآید."
دخترگفت: "همانطور که ناخواسته سبب بهبودی بیماری مادرمان شدید، از شما خواهش دارم طوری رابطه را هم به پایان برسانید که نه ایشان ضربه روحی بخورد نه از ادامه این تماسها آبروی ما بهخطر بیفتد که ممکن است عاقبت خوشی نداشته باشد."
مرد نفس راحتی کشید.
وبه دختر قول داد رابطه را بصورت کجدار و مریز ختم به خیر کند.
و خاطر نشان کرد که با اینکه رابطهآنها پاک بوده ولی او هم در دودلی رنج آوری بسر میبرد و سعی در رهایی از این بنبست را دارد و این جمله را از کتاب فیهمافیه مولانا را برایش خواند:
"همهی رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود،
چون نخواهی، رنج نماند."
دختر از این جمله خوشش آمد گفت با اجازه شما استوری میکنم.
مرد گفت: "میتوانم پیج شما را ببینم."
و دید، عکس پروفایلش چه زیبا بود مانند عکس جوانی مادرش.
تماسهای بعدی آنها بسان گفتگوی پدر و دختری شد که برای مداوا و دورکردن بیماری و عشق نافرجام از ذهن و بدن مادر در تلاش باشند، بنظر میرسید تا حدودی موفق بودند.
در آخرین تماس مرد از دختر در مورد وضعیت خودش پرسید.
دختر گفت:
" در شرف نامزدی با یکی از پسرهای همدانشگاهیام هستم."
رشته و اسم نامزد آیندهاش را که پرسید،
هم اسم و هم رشتهی پسرش بود.
پایان.
اسفند ۱۴۰۱
م . ع . یوسفی