اینجا ، شیراز سایهای از بهشت .
هوای بهاری در اعتدال مطبوعی در جریان .
محیط با رنگینکمانِ سکوتِ به شکل آرام بخشی نقاشی شده .
به حیاط خانه میروم .
شکوفههای بهارنارنج مانند ستارههایی در آسمانِ سبزِبرگِدرختان عطرافشانی میکنند .
با نفسی عمیق رایحهی دلانگیز عطر پراکنده در فضا را میبلعم .
به شکوفهها نزدیکتر میشوم .
صدای بالزدن زنبور عسلی در حال پرواز بر فراز پرچمِ گلها ، گوش را نوازش میدهد . جیکجیک چند گنجشگ که بیتکلف دربین شاخهها میخوانند ، از دیگر نتهای موسیقی این بزم عارفانهست .
یک جفت پرندهی یاکریمِ همیشه تنبل ، در سوک دیوار نشستهاند ،
صدای خوانش یکی از آنها که شبیه بقبقوی کبوترهاست ، با ریتمی یکنواخت این سمفونی عاشقانه را همراهی میکند .
نمیدانم امسال بهارِشیراز چه عجلهای دارد خودش را زودتر به تابستان برساند .
عطرِ شکوفههای بهارنارنج ، کمی زودتر از سالهای پیش ، در کوچهوخیابانِ شهر به جولان افتاده .
شاید من اشتباه میکنم ، اما به نظرم هر سال در فروردین ماه نرمنرمک شکوفهها بر سر درختان خودآرایی میکرد و اردیبهشتماه اوج بلوغ این دختر عشوهگر بود .
هرچند بلوغ زودرس این طناز افسونگر دلچسب است و زیبا اما افسوس که این مهمانِعزیز عجول است و شتابان .
تا سرمست نگاه جادوییاش شدی رخت سفر برمیبندد.
تو میمانی و تکرار یک سوال .
"به کجا چنین شتابان ؟!!! "
و باز ، یاد تو دردل من غوغا بهپا میکند !
مدت زمانی در مرور خاطرات تو میگذرانم.
از دوردست بانگ موذنی فرار رسیدن ظهر را ندا میدهد .
از خنکای دلچسب آب در هنگام وضو بر صورت و دستانم حظ میبرم .
بر سجاده نماز ظهر که میایستم ، عصرِ عمر بر باد رفته را یاد میکنم .
و جوانی که بهاری بود و بگذشت !
۱۴۰۰/۱/۱۰
م . ع . یوسفی