*همکلاسی قدیمی*
در اتاق کارم بودم .
دخترِ جوانی در زد ، اجازه خواست و وارد شد .
آمد آن طرف میز، روبرویم ایستاد . و این شروع ماجرا بود.
بالای در ورودی اتاق تابلویی نصب شده که عنوان *اتاق سِرور* بر روی آن حک شده است .
اطلاعیهای کاغذی نیز بر روی شیشه چسبانده شده با خطی درشت بدین مضمون :
( ورود دانشجو ممنوع )
محل کارم در اینجا، موسسه آموزش عالی غیر انتفاعی- غیر دولتی
برعکس دفترکارِ سابقم در دانشگاه دولتی در آن زمان که هنوز بازنشسته نشده بودم، مختصرتر است .
در آنجا دفترکار و اتاقسرور جدا از هم بود و ارباب رجوع به دفتر مراجعه میکرد .
و من بهعنوان مدیر قسمت با چند کارمند و دَنگ و فنگ و دفتر ودَستَکِ بیشتر ، رئیستر بودم .
و البته حقوقدریافتی ام هم ، از اینجا که برعکس نام غیر انتفاعیاش بسیار ناچیز است ، قابل توجهتر بود
انتخاب چنینکاری بعد از بازنشستگی دلائل مختلفی دارد .
برخی بر این باورند که هر کس خُلق و خوئی همانند اطرافیان خود میگیرد .
مثلا معلم کلاس ابتدایی همان سادگی و بیآلایشی دانشآموز مدرسه ، و کاسب و بازاری نیز، حسابگریهای رایج در داد و ستد را پیدا میکنند. من هم که با روحیه ی برونگرا و زود آشنای خود، بیشاز سی سال در محیط آموزشی با افرادی از صنف دانشجو و کارمند گذرانده ام، به ناچار همرنگ آن جماعت و آن محیط شدهام.
افزون بر اینها، دلایل دیگری همچون: فرار از بیکاری و مشغول بودن و در اختیار گذاشتن تجربهکاری به بهای حقوقی اندک، و کمک به امرار معاش و از همه مهمتر سرنوشت و بازی روزگار، مرا در این لحظه، به این نقطه، پشت این میز و روبروی این ارباب رجوع جوان کشانده بود.
مراجعه دخترک برای رفع مشکلش در وصل شدن به نت دانشگاه بود.
خُب، روند کار چنین بود که نام کاربری و رمزعبورش را بپرسم و انرا تست کنم .
پرسیدم:
- شماره دانشجویی لطفا ؟
شماره دانشجوییاش را داد .
درکامپیوتر وارد کردم .
پرسیدم:
- کدملی ؟
دیدم آن هم درست وارد شده .
بعد اسم و فامیل را سوال کردم .
گفت :
-نرگس کاویانی
با شنیدن نام کاویانی ذهنم جرقه ای زد.
ناخودآگاه به یادم آمد که در دوران دبیرستان
همکلاسیای به این نام داشتهام.
سرم را از روی مانیتور بلند کردم.
بیاختیار و با دقت بیشتری به چهره دختر نگاه کردم .
دختر زیبا و ریز نقشی بود و چهره نمکینی داشت با چشمان روشن .
با نگاه من ، دست برد به قسمتی از موهای مشکی و فرِ ریزی که از حجاب بیرون زده بود و آنرا با انگشتانش به داخل برد و مرتب کرد .
نمیدانم چه فکری میکرد، اما من همزمان که به او خیره شده بودم در ذهن خود در حال کنکاش و حساب و کتاب سالهای گذشته بودم و به نتیجهای رسیدم که این بود :
این دختر جوان تقریبا با یکی دو سال اختلاف، همسن و سال دختر خودم است .
پس امکان دارد پدرش همسن وسال من باشد و شاید دوست و همکلاسی قدیمی...
نمیدانم این تخیلات و این پروسه چه مدت زمان طول کشید .
دل به دریا زدم و گفتم :
خانم کاویانی ، احتمالا پدر شما در دبیرستان حاج قوام نبودند ؟
گفت: نمیدونم .
از او خواهش کردم اگر ممکن است از پدرش سوال کند و بعد به من خبر دهد. و توضیح دادم که احتمالا با ایشان همکلاس بودهام.
چند روزی گذشت .
دختر آمد .
دیگر با او یک حس آشنایی و قرابت پیدا کرده بودم .
از اینکه آمده بود تا جواب سوالم را بدهد خوشحال شدم .
با لبخندی از او استقبال کردم. بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: پدرم در دبیرستان حاج
قوام نبوده ولی عمویم انجا درس خوانده .
بازهم فکر کردم امکان اینکه عمویش همکلاسم بوده، هست .
گفتم: خوب عموی شما چکارهاند و کجا زندگی میکنند؟
گفت : ایران نیستند ، سالهاست در کانادا به سر میبرند.
پرسیدم : با عموتون در تماس هستید ؟
گفت : بعضی وقتها با واتساپ .
دلم از خوشحالی غنج زد که نور امیدی هست و همان وقت به تکنولوژی و فوائد آن فکر کردم .
شماره واتساپ خود را به دختر جوان دادم و خواهش کردم به عمویش بدهد و جریان را برای ایشان توضیح دهد و بپرسد آیا کسی را به نام یوسفی میشناسد.
دختر خداحافظی کرد و رفت و من منتظر جواب ماندم .
چندی بعد وقتی آمد و گفت عمویم سلام رسانده و گفته بله میشناسم، همچون کسی که چیز گرانبهای گمشدهای را پیدا کرده باشد، ذوق زده شدم .
انگار که جدول یا معمای پیچیدهای را پس از مدتها سردرگمی حل کرده و به نتیجهی درست رسیده باشم و یا گویی چند برگ از دفتر خاطرات نوجوانیام را در انبار خاک گرفتهای پیدا کرده و منتظر فرصت مناسب برای خواندنش هستم.
دختر شماره واتساپ عمویش را به من داد. از اینکه باعث پیدا کردن دو دوست قدیمی شده، سر از پا نمی شناخت.
نام کوچک عمو را پرسیدم. گفت: غلامرضا.
مطمئنتر شدم خودش هست.
هر چقدر سعی می کردم، تجسم چهرهی دوست قدیمی برایم مبهم و مشکل بود. مشتاق دیدن عکس پروفایلش بودم .
شمارهاش را در گوشی ذخیره کردم.
پیام و سلامی فرستادم.
یادم نیست چه مدت زمان طول کشید تا جواب پیام آمد ولی بعدها فهمیدم اختلاف ساعت ما با انجا حدود ده- دوازده ساعت است.
بالاخره کنجکاوی ذهنی من در مورد تشابه فامیلی دختر دانشجو با همکلاس دوران دبیرستانم کار را به اینجا کشاند که پیامی بصورت فینگلیش دریافت کنم.
پیامی کوتا محبتآمیز و روشن .
در پیام بعد از سلام و ابراز شادمانی تاکید کرده که مرا میشناسد و کاملا بخاطر دارد.
با خواندن پیام .
در درونم احساس رضایت و شادمانی کردم.
از اینکه یک دوست قدیمی را که آنطرف دنیاست بصورت اتفاقی پیداکردهام خوشحال و خود را به مقصد رسیده و کار را تمام شده دیدم .
ولی با ادامه این ارتباط و گفتگوی در فضای مجازی نکات جالبتری در میان آمد .
اول اینکه راستش را بخواهید ، با دیدن عکس پروفایل دوستم مطمئن شدم که اگر در خیابان به هم برخورد میکردیم ، بعید بود همدیگر را بشناسیم و راحت از کنار هم رد میشدیم ، مگر اینکه به دقت به هم نگاه کنیم تا به کمک حافظه و سلولهای فسفری مغز و بازسازی تشابهات متوجه شویم .
البته این طبیعی است چون بیش از چهل سال پیرتر شدهایم .
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که مثلا چند دقیقه پشت چراغ خطر سرچهار راه توقف داشته باشید .
به اطراف که نگاه میکنید و به ماشین کناری و راننده آن و بعد بر میگردید ببینید آیا چراغ سبز نشدهاست .
در همین زمان اگر کسی از شما سوال کند :
رانندهی ماشین کناری را که دیدید ، کی بود ؟
شما میگویید : یک پیرمرد .
اما اگر باز برگردید به دفت به چهرهی همان راننده نگاه کنید ، متوجه میشوید که ای بابا این همکلاسی شماست و تعجب میکنید چقدر پیر شده چقدر عوض شده .
و البته طرف مقابل هم تصوّری اینچنینی از شما خواهد داشت .
چون هر کدام از ما تغییرات فیزیکی در بدن وچهرهی خود را که بصورت مدام اتفاق میافتد ، متوجه نمیشویم .
رضا این دوست پیدا شده باعث شد از احوال همکلاسیِ مشترک دیگرمان به نام کریم هوشیار که از دوستان نزدیک و در ارتباط با رضا بود ، خبردار شوم .
شماره تلفنش را از رضا گرفتم.
بعد به او زنگ زدم و با کمی شوخی و سربه سر هم گذاشتن ، همدیگر را به هم معرفی کردیم .
کریم در نزدیکی محله ما زندگی میکند اما بیخبر از هم بودیم و از رضا دور ولی با خبر
از هم بودند .
با این ارتباط و گفتگوی جدید از حال و احوال چند نفر دیگر از همکلاسیها مشترکمان جویا شدیم .
از جمله مهدی معارف و حمید مصلایی و محمود معطری و بااخلاق و ناظمزادگان .....
بعد از مدتی رضا خبر داد که یک سفر کوتاهی به شیراز دارد و چه بهتر از این .
یک دور همی چهار نفره در منزل کریم با حضور من و رضا و مهدی و چه ملاقات دوستانه شد بعد از بیش از چهل سال .
صحبتها قدیم گل انداخت و با بازگو کردن خاطرات و شوخیها و شیطنت های آن دوران و جزییات حیاط دبیرستان حاجقوام و کریم و رحیم آزرم که مدیر و ناظم بودند .
بعضی از صحنهها کاملا برای من و بقیه روشن بود ولی بعضیها مبهم و با توضیح دادن بیشتر گوینده کم کم کامل و روشنتر میشد .
رضا تعریف کرد که بعد از انقلاب از ایران پرواز کرد و در فرودگاه یکی از کشورها بود که تلویزیون صحنههایی از جنگ و شلوغی در ایران را نشان میداده که یکی از مسافران که زبان انگلیسیاش بهتر بوده توضیح میدهد که عراق به ایران حمله کرده .
به نظرم رضا با گذراندن سالهای زیادی در خارج علاوه بر مهربانی ذاتی که داشت فردی منطقی و قانونمند و بیتکلف و بیتعارف بود.
اغلب کسانی که به زندگی و قانونمندی آنجا عادت کردهاند اینچنین هستند.
و وقتی از او پرسیدم چطور مرا بخاطر داشتی ؟ تعریفی کرد که برایم جالب بود .
حتی در مورد شکل ظاهری من در آن زمان که مثلا موهای مشکی و صافی داشتم که یکطرف میزدم و یا جای نیمکت نشستن در کلاس را دقیق بخاطر داشت .
و امّا صحنهای را از کلاس فیزیک و آقای مصلایی دبیرمان تعریف کرد که عجیب و جالب بود .
من آقای مصلایی را درست یادم هست البته نه به این دقتی که رضا جریان را توضیح داد .
تا آنجا که من یادم هست، دبیر فیزیک با قد کوتاه که همیشه با کت و شلوار مرتب و صورتی سرخ وصاف و سهتیغه که یک عینک دودی هم بر چشم داشت ، کفش پاشنه بلند میپوشید و شق و رق راه میرفت .
در کل آدم متکبر و خودخواهی بنظر میرسید .
ولی با همه این وجود یادم میآید خوب درس میداد و از روی دفتری که از جیب کتش در میآورد جزوه میگفت .
یکی از مطالب درس هم که هنوز بخاطر دارم در مورد آینههای مُحدب و مقعر و کانون آنها بود .
اما تعریفی که رضا از صحنه کلاس درس کرد بسیار دقیقتر بود .
رضا تعریف کرد که :
یک روز سر کلاس فیزیک من( یوسفی ) دست بلند میکنم و سوالی میپرسم ولی جواب و
برخورد آقای مصلایی دبیر فیزیک بسیار تحقیرآمیز بوده .
آنزمان ، این حرکت توهینآمیز برای رضا خیلی سنگین و بر روی او تاثیر بدی میگذارد و از اینکه هیچکس جرات اعتراض کردن را ندارد و همه از ترس ساکت میمانند ، ناراحت میشود .
این صحنه و نفرت از معلم در دلش باقی میماند و سالهای بعد و بارها با یادآوری ناخودآگاه آن آزرده خاطر میشود.
رضا بعد از بیش از چهل سال زندگی در کانادا نمیتواند فراموش کند .
طوری که رضا تعریف کرد برایم عجیب بود و اگر کس دیگری میگفت باور نمیکردم .
رضا ادامه داد که یک شب با خانمش در این مورد صحبت میکند و میگوید نمیدانم چطور از این فکر که مثل کابوس هر از گاهی به یادش میآید و او را اذیت و از دبیر فیزیک تنفر پیدا میکند ، خلاص شود.
خانم ایشان که اطلاعاتی در مورد انرژیهای معنوی و تاثیر گذاری آنها داشته پیشنهاد میدهد که دبیر فیزیک آقای مصلایی را ببخش!
و او آنشب اینکار را میکند .
آنشب میگذرد .
اتفاقا فردای آن شب ،
دختر برادرش ، همان دانشجوی جوان نرگس کاویانی ، به ایشان تماس میگیرد و پیام مرا به او میرساند که آیا شخصی به نام یوسفی را میشناسی که احتمالا در دبیرستان حاجقوام با شما همکلاس بوده باشد .
و بقیه ماجرا که گفته شد .
چند مدت بعد باز آقا رضا به ایران آمد و یکبار دیگر موفق شدیم شامی در یک محل دنجی در فرعیهای خیابان معالی آباد با هم باشیم و تکرار خاطرات .
آن شب به خودمان گفتیم برنامه بریزیم بیشتر همدیگر و بقیه دوستان قدیمی را پیجو و ملاقات کنیم .
هرگز فکر نمیکردیم بیماری کرونا همه پیشبینیها را بهم میزند .
و اما به لطف فضای مجازی گروه رفقای قدیمی با حضور تعدادی از دوستان تشکیل شده .
بعضی ها مستقیم و بعضی از طریق دوست مشترک با هم آشنا و با حفظ احترام به عقیده و باور هم ، کم و بیش از حال همدیگر باخبریم به امید روزی که کرونا تمام و ملاقات حضوری پیدا کنیم .
*بیا تا قدر یکدیگر بدانیم*
*که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم*
راستی دنبال این هستم که شماره آقای مصلایی دبیر فیزیک را پیدا کنم و به مناسبت روز معلم به ایشان عرض ادبی کنم .
*م . ع . یوسفی*
*دهم اردیبهشت یکهزار و چهارصد*.
*۱۴۰۰/۰۲/۱۰*