«چطور میتونن!؟ چقدر شجاعن که تو این شرایط کار میکنن!
این حجم از استرس رو چطور مدیریت میکنن وسط کار؟ اگه اشتباه کنن چی؟ کوچیکترین خطا تو این محیط، همارزه با یه فاجعه... یه موجود زنده زیر دستشونه، یه انسان! یکی که هزار تا عزیز داره پشت اون در، و عزیزِ هزار نفره!
نه... من هرگز نمیتونم جای این آدما باشم و تو این محیط کار کنم. مطمئنم که آدمش نیستم.
اینجا جای من نیست.»
این ها مکالمات ذهنی ام بود با خودم.
وقتی بیستودو-سه ساله بودم و در یک بیمارستان دوره کارآموزی میگذراندم.
یادم نمیرود که روزها و ساعت های آن فرم را هرروز میشمردم و منتظر بودم تمام شود آن دوره و من از آن فضا پرت شوم بیرون، به یک جای خیلی دور، دور از فشار و استرس.
چند ماه بیشتر نگذشته بود که به خودم آمدم دیدم در کنار همان آدمها مشغول به کار هستم و هرروز سرخوش بودم از یاد گرفتن یک نکته تازه، نشانههای یک بیماری که قبلتر نمیشناختمش، یک تکنیک موثرِ دیگر برای بالا رفتن کیفیت کار.
حالا یکی از همانهایی بودم که چندین ماه قبل، از دور نگاهشان میکردم و میگفتم عجب شغلی دارند! چقدر سخت است و چقدر از من دور است و چه و چه!
حالا عضوی از آن مجموعه بودم و هرروز بیشتر حس می کردم چقدر جای من اینجا بود!
دیدم یک «خیر ببینی دخترم»ِ ساده، یک «الهی به هرچی میخوای برسی»، یک «عاقبت به خیر شی باباجان»، چقدر قلبم را گرم میکند.
چقدر جای من اینجا بود!
یادم هست یک روز مرد میانسالی آمد که زودش بود این وضعیت، ولی از آنجا که دنیا دیر و زود خودش را دارد، سالها با سرطان جنگیده بود.
یک پیراهن جین پوشیده بود که دکمههای فلزی داشت و از همسرش خواهش کردم کمکش کند پیراهن را درآورد چون در تصویر اثر دارد. وقتی پیراهن را درمیآورد، وقتی کمک میکردم روی تخت دراز بکشد، میفهمیدم چه دردی را دارد سعی میکند فریاد نزند!
برای جسم نحیفِ پردردش که روی تخت خواباندم، یک موسیقی، از آن خوبهای فهرست گوشیام، پخش کردم؛ اپیزودی از یک پادکست بود که با بخشی از صدای شهر قصه شروع میشد: «نه دییگه... این واسه ماا... دل نمییشه...» بعد هم در ادامه، محسن نامجو زلف را میخواند.
و من؟ به متاستازهای استخوانهای مرد، روی صفحۀ مانیتور زل زده بودم و غمگین، با نامجو زمزمه میکردم.
فکر نمیکردم موسیقی آنقدرها به چشمش بیاید؛ ولی به گوشش رسید و به چشمش آمد و به گرمی تشکر کرد که به قول خودش پرتش کردم به دهه پنجاه و شهر قصه و بیژن مفید.
وقتی از خوشحالی بغض شدم و حس کردم آن لحظه دنیا مال من است، به خودم گفتم چقدر جای من اینجا بود!
و حتی این تصویر برای همیشه در ذهنم ثبت شد؛ به عنوان اثری که میتوانم روی جهان بگذارم. و پس از آن، هروقت «زلف» نامجو را میشنوم، یاد او میافتم. که قطعا الان دیگر در این جهان نیست.
روزی هم یک خانم نسبتا پیر، از آن سانتیمانتالهای گوگولی، در جوابِ کاری که وظیفهام بود ولی او محبت تلقیاش کرد، خواست که انگشتر دستش را، که میگفت طلا نیست ولی قدیمی است و به هر طلایی میارزد، به من بدهد؛ که یادگار بماند.
دلم ریخت و وقتی دستم را به صورتش میکشیدم و از مهربانیاش میگفتم، در دلم با خود گفتم چقدر جای من اینجا بود!
زندگی همین روزهای دور از انتظار است دیگر.
هر لحظه که با خودت از غیرممکن بودن چیزی با اطمینان حرف زدی، به اطمینانت شک کن و روزها و اتفاقاتی را مرور کن که یک روزِ نه چندان دور، غیرممکن شان خوانده بودی.
خلاصه که به کار این دنیا نمیشود آنقدرها هم مطمئن بود آقای مفید عزیز؛ شاید این دل باز هم برای ما دل شد.