این مرد، شاید اینجا کاری نداشته و فقط آمده قدم بزند و مزه کند یک عصرِ بدون چتر را زیر وارشِ این نقطه از شهر.
شاید آمده چرخی بزند بین رنگ های بازارروزِ شهر... شاید می گشته زندگی را پیدا کند جایی میان بوی ماهی دودی و تکه های پنیر و رنگ های تندِ میوه ها و هیاهوی فروشنده های شادی. شاید آمده رشته خشکار تازه بخرد تا برساند به چای عصر مادرش که منتظر است در آن سر شهر.
شاید این مرد به دیدار معشوقی می رود که پس از مدت ها دل دل کردن موفق شده ابراز کند به او عشقش را. چه اتفاق مهمی! ابراز آنچه در دل مدفون بوده..! شاید هم رفته و حالا دارد از دیدار برمی گردد...که اینگونه غرق است در خیال... شاید مانده سر دوراهی که آن جمله ی شیرین میان حرف هایش را مرور کند، یا چهره اش با تاب آن موهای نم زده که حلقه شده بود روی پیشانی. یا شاید هم نه... نکند او گفته این عشق راه به جایی نمی برد و تو را به خیر و مرا به سلامت؟
اگر رفته باشد و هیچ فرصتی برای اثبات این عشق نداده باشد چه؟ اگر رد پایش گم شود در خیابان های خیسِ شهر... اگر رفت و جایش پر نشد و جای عشق خالی ماند..؟
این مرد، نمیدانم به کدامین دلیل می گذشت از این نقطه ی نوستالژیک شهر، و نمی دانم لحظه ای که از قاب نگاه من گذشت، دقیقا چه فکری، چه سوالی در پشت چشمان خیره به انعکاس قدم هایش روی سنگفرش خیس بود؛ اما مطمئنم نمی دانست چند ماه بعد، میهمانی ناخوانده می آید و می شود دلهره ی مردم این شهر. می افتد به جان آدم ها و می گیرد بسیاری از دلخوشی ها را. چه زندگی ها که به پایان نمی رسد... زندگی بسیاری از آنها که روزها و سالها، از همین نقطه از شهر گذشته اند؛ شاید حتی آنها که در این قاب جا گرفته اند!
من هم نمی دانستم قرار است ماه ها با ترس از بیماری بگذرند و دریغ شود از من، نفس کشیدن در شهری که دوست دارمش. من این شهر را برای جانی که صدای بازارش دارد دوست دارم. من این معبر را برای چترهای رنگی زیر باران تندش دوست دارم.
من، رشت را برای آن زنده گی که در هیاهوی مردمش در جریان است، دوست دارم.
امید که دوباره جان بگیرد این زندگی، در شهرِ مردی که از قابم گذشت...
#سمیرام