Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

اِرور 404 یا ملیکا؟


این مطلب را در ادامه یادداشت قبلی‌ام می‌نویسم. دنبال خواندنش نروید، گشتیم نبود، نگردید نیست! چرا؟ چون از زمان انتشارش، اِرور 404 خورد به پیشانی‌اش! این یعنی نه من می‌توانم پستم را ببینم و نه شما. در یک وضعیت مشابه، نه نویسنده و نه خواننده پست، هیچ کدام جز عنوان، به پست دسترسی ندارند! پستی که حاصل اولین ادراک من از مفهوم رنج و معنای زندگی بود.

اولین کسی که قاعده «رنج کشیدنِ» آن پست شامل حالش شد، خودم بودم! نه می‌توانستم حذفش کنم، نه می‌توانستم ویرایشش کنم و نه حتی خودم آن را بخوانم! من نه فقط در بین صفحات گم شده بودم! بلکه در بن‌بست عجیبی گیر افتاده بودم که امکان هیچ عکس‌العملی نداشتم.

چند بار ویرگول را بالا و پایین کردم، به سراغ هر راهی که فکر می‌کردم می‌تواند مشکل را رفع کند، رفتم. حتی به پشتیبانی هم ایمیل زدم. بیشتر از دیده شدن یا نشدن پست، علت این مسئله برایم مهم بود. اینکه چطور می‌شود چیزی تا این حد علائم «بودن» داشته باشد اما در واقع «نباشد»؟!

من تمام تلاش‌هایم را برای رفع این مشکل کردم اما ناگهان در یک نقطه (بخوانید لحظه) دست از تلاش کشیدم. من رنجِ این بدقوارگی و بدقلقی را پذیرفتم! و درست بعد از این پذیرش بود که همه چیز در من به سکون اولیه‌اش برگشت. دیگر حتی علت این مسئله هم برایم مهم نبود، خلاص!


سال ۹۷ دانش‌آموزی داشتم به شدت بدقلق. از آن‌هایی که نمی‌دانی چه کارش باید بکنی؟ نه با من راه می‌آمد و نه همراه کلاس بود. آخرش یک پنجشنبه‌ای آمد که بهانه را دست جفتمان داد! زنگ آخر بود و مدام کتاب دیگری را باز می‌کرد؛ نه پیش من بود و نه در یمن! با اینکه کارش خلاف قول و قرارمان بود، اما به روی خودم نیاوردم. اما هر چه می‌گذشت تعداد ملزومات نامرتبطی که میزش را پر کرده بودند، بیشتر و بیشتر می‌شد. بالاخره همانطور که راه می‌رفتم و حرف می‌زدم، خیلی عادی کتاب و آن دو سه قلم جنس نامربوط را از روی میزش برداشتم و روی میز خودم گذاشتم و تمام. نه خانی آمده و نه خانی رفته! لحظه‌ای بعد همه چیز به حالت عادی برگشت و من چنان گرم درس دادن شدم که فراموش کردم چیزهایی روی میزم هست که مال من نیست!

زنگ که خورد و مشغول جمع و جور کردن وسایلم بودم که کتاب‌های ملیکا را هم برداشتم. اما هنوز از کلاس بیرون نرفته بودم که با عجله آمد کنارم ایستاد. خیلی عادی آمده بود سراغ وسایلش. هر دو لباس فرم سورمه‌ای پوشیده بودیم. احتمالا در نگاه اول معلوم نمی‌شد کی دانش‌آموز است و کی معلم؟ اما وقتی لبخند قاطعِ من را در ضبط اموالش دید، با لحن زننده‌ی خاص خودش چیزی گفت و کتاب‌هایش را بی‌هوا از دستم کشید و پا به فرار گذاشت!

آنقدر این رفتارش من را متاثر کرد که مجبور شدم مسیری بسیار طولانی را پیاده بیایم. مثل همیشه باید راه می‌رفتم، باید تکه‌های این پازل را از نو کنار هم می‌گذاشتم. نیاز داشتم صحنه‌ها را از اول بازسازی کنم تا بتوانم حلقه مفقوده را پیدا کنم. نه فقط آن روز بعدازظهر، بلکه تا هفته بعد هم ذهنم حسابی مشغول بود و به وضعیتی رسیده بود که نه می‌توانستم گره کور این اتفاق را باز کنم و نه بی‌خیالش بشوم! در بن‌بستی گیر افتاده بودم که برایم رنج‌آور بود و راه خروج را پیدا نمی‌کردم!

بعد از کلی بالا و پایین کردن (بخوانید دست و پا زدن) بالاخره از حلاجی کردن اتفاق‌ها دست کشیدم. رنج ملیکا را پذیرفتم. او را با همه خصلت‌های خوب و بدش قبول کردم و این یعنی خودم را برای برخوردهای رنج‌آورتری که احتمالا در آینده یقه هر دویمان را می‌گرفت، آماده کردم.

اما اوضاع به شکل عجیب و غریبی تغییر کرد و آنچه من منتظرش بودم هیچ وقت اتفاق نیافتاد. او همچنان روی همان صندلی آخرِ ردیف وسط نشسته بود. کم حرف‌تر از قبل شد و دیگر هیچ وقت هیچ کتاب و جنس نامرتبطی! روی میزش نگذاشت. انگار که پوست انداخته بود و در تولد جدیدش خبری از مختصات قبلی‌اش نبود! عجیب‌تر اینکه در طول این مدت کوتاه هیچ کس تذکری به او نداده بود، توبیخ نشده بود و مَخلص کلام: فقط خودش و من، آن بعدازظهر پنجشنبه را درک کرده بودیم!

ملیکا بعدها دوست خوبی برای من شد. اما آن روزها، من عملا هیچ کاری برای تغییر شرایط نکرده بودم، چون هزار بار مرور آن پنجشنبه هم نتوانست من را به نتیجه درستی برساند. فقط رنج حضور او را خیلی زیبا و بدون غُر زدن پذیرفتم. من آن پنجشنبه را دور نزدم، پشت سرم ننداختم اتفاقا گذاشتمش جلوی چشمم و خوب نگاهش کردم و گفتم: «یا بپذیرش یا بپذیرش!»


پایان

معنای زندگیرنجخرده روایتزندگیlife is suffering
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید