ویرگول
ورودثبت نام
Zahra Sadat
Zahra Sadatگاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌ دست به قلم از فلسفه، جامعه‌شناسی، ادبیات و دیگر هیچ! ابدیت در پیش است...
Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

تجربه من از دو ماه شاهنامه‌خوانی


یک وقت‌هایی در زندگی همه‌مان هست که معلوم نیست منشا و علتش چیست و از کجا آب می‌خورد؟ لحظه‌هایی که وصله ناجور زمان هستند. نه می‌توانیم هضمشان کنیم و نه پس بزنیم و بالا بیاوریمشان. لحظه‌هایی که مثل بختک می‌افتد به جانمان و عجیب آنکه با همه سنگینی‌اش احساس بی‌وزنی می‌کنیم. انگار به هیچ کجا و هیچ چیز تعلق نداریم. مثل کاغذی که جایی وسط زمین و آسمان دارد تاب می‌خورد و باد آن را به هر طرف می‌کشاند.
آن لحظه هیچ چیز نه خوشحالمان می‌کند و نه ناراحت. در چنان وضعیت خنثی و معلقی، هرچه به خودمان رجوع می‌کنیم نمی‌فهمیم حالمان به کدام سمت میل دارد؟


من این لحظه‌ها را خیلی کم تجربه کردم، کمتر از انگشتان یک دست. شاید چون یکجا ماندن و یکجور بودن را هیچ وقت دوست نداشتم. از رکود و در جا زدن بدم می‌آمد و با این حال ابدا آدم تنوع طلبی نبودم! نمی‌دانم این جمع اضداد را چطور باید توضیح داد. جمله‌هایی چون «حسش نیست»، «حالش رو ندارم»، «حوصله‌ام سررفته» تقریبا هیچ وقت جمله‌های من نبودند. آدم‌هایی هم که پای ثابت حرف‌هایشان این جمله‌ها بود، هیچ وقت آدم‌های الویت‌دار و محبوب اطرافم نبودند. همیشه کاری برای انجام دادن داشتم و اگر هم به فرض محال نبود، کاری برای خودم دست و پا می‌کردم تا زمان آنقدر کش پیدا نکند که هر ساعتش جلوی چشم‌هایم بشود یک عمر. کمتر چیزی آن قدر دلم را می‌زد که به کل کنارش بگذارم و هی شاخه عوض کنم. اتفاق‌های هرچند کوچک و ساده همیشه مثل روز اولشان برایم تر و تازه و جذاب بودند.


با این حال از آن جا که «تعرف الاشیاء باضدادها»، برای من هم وسط این سال‌هایی که گذشت و بیشتر هم همین اواخر، لحظه‌هایی پیش آمد که از جنس قبل و بعدشان نبودند. همان بی‌وزنی بودند و بی‌تعلقی. همان نهایت بلاتکلیفی و کلافگی. لحظه‌هایی که به شدت میل به سکون داشتند اما بر خلاف ظاهرشان بی‌قرار بودند و پرتلاطم. هیچ چیز راضی‌کننده نبود و این حجم از بی‌میلی توان انجام هر کاری را از من می‌گرفت. کارهایی که هر کدامشان به تنهایی می‌توانست روزها و ماه‎ها سرگرمم کند. اما حالا مجموعشان هم چنگی به دل نمی‌زد!
لحظه‌هایی که هیچ چیز وسوسه‌ام نمی کرد. هیچ فعالیتی باب میل نبود و بدتر اینکه، باور را داشتم انجام هر کاری در آن لحظه بی‌خود و بی‌معنا است.چرا که لحظه‌ها بی‌معنا و خالی از هدف شده‌اند. پوچی مثل پنبه زده شده‌ای می‌مانْد که تمام محیط دور و برم را گرفته بود!


تنها کاری که کما فی السابق انجام می‌دادم کتاب خواندن بود که آن هم بیشتر رفتاری غریزی و طبیعی بود تا فضیلتی ارزشمند و قابل ذکر. همان «اصل بقا» بود. من کتاب می‌خواندم و می‌خوانم تا زنده بمانم! تا همان معنای اندکی که هنوز در جهان زیسته‌ام مانده، باقی بماند و دود نشود و به هوا نرود! تا به یک جا هم که شده وصل باشم. تا کمی هم که شده وزن بگیرم و سنگین بشوم و با هر بادی و تکانی، تاب نخورم و بالا و پایین نروم.


یک روز خیلی اتفاقی و البته کاملا حساب شده! وسط کارهای ناتمامی که داشتم، سراغ شاهنامه رفتم. آن هم نه از اولش یا آخرش، جایی آن وسط‌ها. دوستی، پیشنهاد شروع از داستان سیاوش را داده بود و چون اولین مواجهه دقیق و تاملانه‌ام با شاهنامه بود، پس مخالفتی نکردم. آن موقع برای من هیچ فرقی نمی‌کرد این کتاب قطور ۱۵۰۰ صفحه‌ای را از کجا باز کنم. سنگینی‌اش به سمت راست بیافتد یا چپ؟ اوایل فقط تعهدی بود که داده بودم و هر طور که بود باید مدتی را تحمل می‌کردم. «تعهدی» که نفهمیدم از کی و کجا شد «تعلق»! هر بار که احساس بی‌وزنی می‌کردم و آن جمله‌های کذایی می‌شدند جمله‌های من، شاهنامه را باز می‌کردم.


یک بار دقیق حساب کردم و متوجه شدم در هفته بیشتر از سه ساعت شاهنامه نمی‌خوانم اما اثرش پایدارتر از این مقدار کمی است که برایش وقت می‌گذارم. هر بار که شاهنامه را می‌بستم و آن یک ساعتی که قرار بود پایش بشینم تمام می‌شد، به شکل عجیبی احساس قدرت می‌کردم. آن قدر که به نظرم می‌آمد که در آن لحظه و ساعت‌های بعدش هیچ کاری بعید نیست. نفس تازه می‌کردم؟ نه! جان می‌گرفتم. قوام پیدا می‌کردم و محکم می‌شدم.

غلط نیست اگر بگویم جهان عمق پیدا می‌کرد و چند لایه می‌شد و معنا از هر لایه‌اش بیرون می‌ریخت!


نمی‎‌دانم این نسخه ساده و قطور! برای همه جواب می‌دهد یا فقط اختصاصی من است؟ اما به گمانم هر مواجهه‌ای با متون کهن احتمالا باید چنین خاصیتی داشته باشد. شاهنامه (و هر متنی مشابه آن) قرن‌ها پیش سروده شد و قرن‌ها است که دارد نسل به نسل و سینه به سینه نقل می‌شود و این یعنی رکود در کارش نیست. قرن‌ها است که صحنه‌های شاهنامه هر بار که خوانده می‌شود انگار از نو زاییده می‌شود و همین زایش‌های متعدد نمی‌گذارد هیچ وقت رنگ و بوی کهنگی و ماندگی بگیرد.
نمی دانم این روح حماسی اشعار شاهنامه است یا چینش کلمات ابیاتش یا نفَس گرم صاحبش یا داستان‌های نفس‌گیرش یا جمع همه اینها است؟ هرچه هست تا به خودت بیایی متوجه می‌شوی حالت عوض شده و دنیا همان قدر در مقابل چشم‌هایت بزرگ و باشکوه است که کوچک و دست یافتنی!

پ.ن: اگر به نسخه چاپی شاهنامه دسترسی ندارید از سایت یا اپلیکیشن گنجور استفاده کنید.

شاهنامهشاهنامه خوانیحال خوبحال خوبتو با من تقسیم کن
۱۹
۸
Zahra Sadat
Zahra Sadat
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌ دست به قلم از فلسفه، جامعه‌شناسی، ادبیات و دیگر هیچ! ابدیت در پیش است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید