
تا همین الان هر چه کردم نتوانستم یک خط درباره روزهای پرحادثهای که گذراندیم، بنویسم. از آنچه ناگهان در بامداد جمعه 23 خرداد رخ داد تا روزها و شبهای تهران آن زمان که مرگ از بیخ گوشمان رد میشد و صدایش نه پردههای گوش که پرده دلمان را پاره میکرد.همان روزها چند بار لپ تاپم را باز کردم تا بنویسم از زندگیِ وسط جنگ، از بودن کنار همه نبودنها و از شادیهای آمیخته با بغضهای گلوگیر، اما نشد.
بعضیها وسط میدان جنگ هم اسباب نوشتنشان مهیا است، لپ تاپهایشان باز است و قلمهایشان آماده است برای گفتن از همه گفتنیها و ناگفتنیها. اما هستند کسانی هم مثل من که نمیتوانند وسط از جا پریدن از شدت صدای انفجار و پدافند و لابهلای شلوغیهای رفت و آمد و اخباری که از فرق سر تا نوک پاهایشان را اشباع کرده، بنویسند.
اصلا بعضیها مثل من، کارها را سخت میکنند و یا شاید هم سخت میپندارند! فرقی نمیکند نوشتن باشد یا زیستن و یا حتی مُردن!
چیزهای دیگری هم بود که نمیگذاشت حرفهایم را کلمه کنم و بچینم روی کاغذ. نوشتن از آن روزها و شاید این روزها، مستلزم مرور کردن است، نیاز به یادآوری دارد. باید فکرها و ایدههایت را متمرکز کنی روی اتفاقها و این یعنی هجوم دوباره تصاویر و تجربههای تلخ. همین حالا هم که بعد از دو هفته مینویسم، حال انقلاب دارم و دلم هم میخورد. انگار کسی هزار رخت کثیف انداخته است تویش و هی چنگ میزند به جانشان!
دلیل اصلی هر چه باشد مهم نیست.مهم این است که من ننوشتم و دارد کمکم دیر میشود.چه چیزی دیر میشود؟
روایت کردن و روایتگری! فرصتی که به وقتش میتواند کوبندهتر از هر موشکی باشد.
من نمیدانم آن هواپیماهایی که آمدند تا تاسیسات هستهای را مثلا با خاک یکسان کنند، B2 بودند یا B52 و یا هواپیماهای معمولی؟
من نمیدانم هر بار بعد از حمله ایران، دهها نفر در تلآویو کشته میشدند یا فقط چند نفر؟
من نمیدانم فلان منطقه تهران را واقعا زدند یا هجوم شایعهها بمبارانش کرد؟
اما یک چیز را خوب میدانم.
ما خواسته یا ناخواسته داریم جنگ رسانهای را میبازیم. چرا؟ چون نه تنها روایتگری نمیکنیم، بلکه خبرهای فلان کانال تلگرامی و یا توئیت فلان آدم را از آن سر دنیا میپذیریم و توی چرخههای متعدد بازتولیدش میکنیم و کمکم آنچه نبود، موجود میشود، آن چنان که خودمان هم از هیبتش میهراسیم!
حرفهای «دیگری» برایمان اعتبار بیشتری دارد تا «خودی». کاری به صدق و کذب گفتههای خودی و غیرخودی ندارم. دارم از ایرادی صحبت میکنم که در نظام ذهنی ما لانه کرده و اصلاحش هم به این سادگیها نیست. صرف نظر از اینکه این لانه گزینیهای مخرب ناشی از چیست و چطور تبدیل به باور شده، باید کاری برایش کرد. باید این چرخه معیوب را یک جایی قطع کرد. باید تولید محتوا کرد و روایت نوشت!
یک خطی حرفهایم همین است: باید روایتگری کرد.
مقدارش مهم نیست. حرفهای یا آماتور بودنش اهمیت چندانی ندارد. مهم این است تا دیر نشده باید دست به قلم شد و نوشت.
جنگ، جنگ روایتها است!
گاهی یک روایت ساده میتواند درست مثل اخبار این روزها، به سرعت انتقال و اشاعه پیدا کند. باورکنیم هر کلمه وزنی دارد که میتواند بیواسطه خواننده را با خود بکِشد. چه بسا توجه به جزئیات پنهانِ زندگی در روزهایی که بر ما گذشت، یا یک نگاه متفاوت و حتی یک صدای ناگهانی، هزاران حرف ناگفته در خودش داشته باشد.
پ.ن: اگر الان روایت نکنیم، روایت میشویم.
پ.ن: از همه کسانی که این پست را میخوانند، دعوت (درخواست) میکنم دست به قلم بشوند و روایتهایشان را بنویسند. روایتهایی هرچند کوتاه و ساده اما ماندگار و تاثیرگذار.
پ.ن: امروز دوباره کتابی خواندنم که نباید میخواندنم و قول داده بودم دیگر نخوانمش. اما بدعهدی کردم و خواندم! بدتر از دفعه قبل شد. دارم (میخواهم) با نوشتن عوارضش را کم میکنم.