تصور کنید:
«غروب جمعه است. هوا ابری و دلگیر است. خانه به هم ریخته است. کارهایت مانده. فردا باید بروی سر کار، سر کلاس، سر جلسه امتحان. برای هیچ کدامشان آماده نیستی. سرما توی تنت جا خوش کرده و این یعنی سرماخوردهای. گرسنهای اما میلی به غذا نداری. نه تاب خانه ماندن داری و نه حال بیرون رفتن. خانه همان خانه است اما از بس دیوارهای اتاق به هم نزدیک شدهاند، حس میکنی خانه کوچک شده است.»
حس من بعد از خواندن «پاییز فصل آخر سال است» چیزی شبیه معجون بالا بود. وقتی تمام شد، غروب بود و هوا تاریک. کتاب را بستم و گذاشتم کنار. «بس است دیگر. یک نفس تمامش کردی که چه؟ خیالت راحت شد این همه غم را چپاندی توی دلت. حالا بیا و درستش کن!»
تا زیر این حجم از غصههای خاکستری له نشده بودم باید کاری میکردم. بلند شدم. تمام چراغهای خانه را روشن کردم. چای دم کردم و یک نبات گنده انداختم تویش و هی هم زدم تا شیرین شود، تا همه تلخیهای داستان را بشوید و ببرد!
۱۸۹ صفحه را یکجا خوانده بودم. برای امروز کافی بود. از فکر کتاب و داستان بیرون آمدم. یک مقاله خشک و زمخت درباره انواع نقدهای ادبی خواندم. غذا پختم. دکمه لباسم را که شل شده بود دوختم. نقاشی کردم. پادکست گوش دادم و دیگر خیالم راحت شده بود که «پاییز فصل آخر سال است» فقط یک کتاب بود، یک داستان بود، مثل بقیه کتابها و داستانها، مثل همانهایی که قبلا خوانده بودم یا آنها که از این به بعد میخوانم.
اما...
فایده نداشت. کمی که گذشت دوباره روجا، لیلا، شبانه، ارسلان، میثاق و ماهان آمدند توی ذهنم. مثل چی؟ مثل وقتی که خبر ناراحتکنندهای را میشنوی اما چند ساعت بعد فراموش میکنی. میروی پی کارت. سرگرم میشوی. یک دفعه یادت که میآید دلت خالی میشود و غم محکمتر از قبل، چنگ میزند به جانت.
«پاییز فصل آخر سال است» از همان خبرهای غمانگیزی است که یکی برایمان گفته است. داستان است اما نسبت قریبی با زندگی و روزمرگی دارد. با اینکه هیچکس در داستان نمیمیرد، هیچکس تصادف نمیکند، هیچکس دچار مرگ مغزی نمیشود، اما طعم تلخ و گس و گزندهای دارد.
«پاییز فصل آخر سال است» اولین کتاب نسیم مرعشی است که در سال ۱۳۹۳ و در سن ۳۱ سالگی به چاپ رسید و سال بعدش هم برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد شد و تا به حال بیشتر از پنجاه بار تجدید چاپ شده است!
داستان در دو فصل تابستان و پاییز روایت میشود. هر فصل سه تکه دارد و هر تکه را یکی از دخترها روایت میکند؛ لیلا، شبانه، روجا. دخترهایی در آستانه سی سالگی که دوستهای صمیمیاند و داستانهایشان همپوشانیهای زیادی با هم دارد. مسئله مهاجرت، هویت شغلی و روابط خانوادگی و عاطفی از مسائل مهم داستان هستند. اما به نظر من داستان اصلی، داستان تردید، تنهایی و ترس از تنها بودن است. پاییز فصل آخر سال است، تصویر زندگیِ پاییزیِ آدمهایی است که زمانی روزهایشان حال و هوای بهار را داشت و حالا همه کوچهها و خیابانهایشان به بن بست خورده است.
هرچه میخوانید نمیفهمید زندگی بد است یا آدمها خرابش کردهاند. آدمهایی که هرچه میدوند به نتیجه نمیرسند، روی هر دیواری که یادگاری مینویسند، باران میزند و پاک میشود! انگار که هیچ چیز هیچ وقت قرار نیست درست شود! هی با خودمان میگوییم حتی اگر زندگی آش دهانسوزی هم نباشد ولی باز هم قشنگیهای خودش را دارد. قطعا روزگار یک وقتهایی آن طور که میخواستیم نگذشت ولی آخر چطور میشود زندگی این قدر به آدمهای این داستان بدهکار باشد؟ این حجم از تنهایی را فقط خدا میتواند تاب بیاورد!
یک جایی خواندم: «نویسنده یا می خواسته بدیهای زندگی بدون خدا را ترسیم کند یا میخواسته قوت قلمش را نشان دهد و یا اینکه کلا این مدل زندگی را دوست دارد.» هرچه که هست فضای دلگیر داستانش را آن چنان خوب میسازد و آدمهای داستانش را طوری در داستان میکارد که غصههایشان میشود غصههای ما و حالمان را خراب میکند و درست به همین دلیل است که پایان باز هر سه داستان، کلافهمان میکند. چون ما هم جزئی از داستان میشویم و نمیتوانیم از کنار مسائل، مشکلات و تصمیمهای آینده آنها بیتفاوت بگذریم. ما باید بدانیم میثاق بعد از شنیدن آخرین جمله روجا، چه کرده و چه گفته. باید بفهمیم لیلا بعد از بسته شدن روزنامه با آن حال خراب کجا رفته؟ باید از تصمیم قطعی شبانه باخبر شویم.
نویسنده نه راهکاری برای مشکلات شخصیتها ارائه میدهد، نه قضاوتشان میکند و نه حتی پایان مشخصی برایشان در نظر میگیرد. هیچ آدم مطلقا خوب یا بدی در داستان نیست. نویسنده به جای قهرمانسازی، پرتره معمولی آدمهایی را برایمان به نمایش میگذارد که در مرز خاکستری این دنیا زندگی میکنند. با این حال نمیشود از ظرافتهای زبان و نثر نویسنده نگفت. آنقدر جملات را خوب و پشت سر هم مینویسد که تقریبا هیچ جمله تکراری در داستان دیده نمیشود. نثر او، بوی تازگی میدهد و خواننده مطمئن میشود نسیم مرعشی انگار قرار نیست هیچ وقت کلمه کم بیاورد.
به نظر میرسد داستان مربوط به دهه هشتاد شمسی باشد. وقتی هنوز روزنامهها خوانندههای پر و پاقرص خودشان را داشتند و روزنامهنگاری همانقدر که شغلی فرهنگی بود، ژست هنری و فرهیختگی خاص خودش را هم داشت. با این حال نویسنده از کلمات و اصطلاحات امروزی استفاده میکند و ابدا دنبال آن نیست که لزوما معادلهای فارسی آنها به کار ببرد. فقط به قصهاش فکر میکند و بس. او خودش را در چارچوب هیچ الزامی قرار نمیدهد. از روابط آزاد و راحت شخصیتها گرفته تا نوع زندگی و تجربیاتشان.
پاییز فصل آخر سال است، داستان عجیب و غریبی ندارد. قصه زنهایی است که جایی میان سنت و مدرنیته گیر افتادهاند. آدمهایی که از زندگی ایدهآل پرت شدهاند وسط زندگی واقعی، حالا قلبهایشان در گذشته مانده و فکرهایشان دنبال آینده است.
پ.ن: ادبیات آمده تا دردی از دردهایمان کم کند یا دردمندمان کند؟
پایان