هرچه بیشتر به زمان مهاجرت نزدیک میشوم، توانایی ام برای در لحظه زندگی کردن بیشتر می شود. حالا قبل از خوردن غذا، به ترکیب رنگش توجه میکنم، بو ها را عمیق استشمام می کنم، زمان خنده ی عزیزانم به خط های دور چشمانشان نگاه میکنم و زیرلب آرزو میکنم بعدها همه ی این جزئیات را به یاد بیاورم.
آنقدر موقع دست دادن به آدم ها حواسم را معطوف به لمس آن ها کردم که الان می دانم زبری دست خواهرم در کدام نواحی بیشتر است، برای لیلا چه کرم پوستی بیاورم، نازنین موقع دست دادن انگشت شصتش را آرام فشار می دهد، عطا محکم دست میدهد و احتمالا دفعه بعدی که ببینمش آنقدر بزرگ شده که دست هایش در دست های من گم نشود، و بابا، آخ بابا، حتما زبری فرش ها باعث شده پوست دستش به این روز بیفتد....
همه ما در نهان، از فراموش شدن و فراموش کردن می ترسیم.نمیدانم، شاید این یک مکانیزم دفاعی من برای جلوگیری از فراموش کردن است. برای اینکه بعد ها، زمان هایی که به یاد این افراد میفتم بگویم من این ها را می شناسم، من جزئیات آن ها را میدانم، پس من آن ها را هنوز دارم...