...
...
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دختر خوب خدا...

دختر خوب خدا... از این جمله بدم میاد.
قبلا بدم نمی اومد ولی الان بدم میاد چند هفته ایی میشه. امروز دوباره بهم یاد اوری شد و تصمیم گرفتم انزجارم رو نسبت بهش بنویسم.
خب... من هر پنجشنبه میام سر کار مامانم تا توی کارها بهش کمک کنم. تقریبا همه ی همکار هاش من رو می شناسن. یه پیش فرض هم از سر کارش بهتون بدم که، یه شرکت کاملا اداری که مامانم با یه خانم دیگه توی یکی از اتاق هاش کار می کنند وارد جزییات نمی شم.
17 ام آذر بود اگر اشتباه نکنم. یکی از همون پنجشنبه های همیشگی. اونروز یه همکار جدید اومده بود توی اتاقشون و صندلی خالی رو پر کرده بود.خانم... یه دختر حدود23 ساله که خانواده اش (خانواده اش خارج از تهران هستند)رو ول کرده بود و اومده بود سرکار تا مستقل بشه و بتونه روی پای خودش وایسه. خب منم تحسینش می کردم.من همیشه یک perfect women توی ذهنم داشتم که خیلی زیاد با این خانم مطابقت داشت پس مشتاقانه باهاش حرف زدم جالب اینکه اون هم مشتاق صحبت بود و می گفت من رو درک می کنه. ما روی مبل ها نشسته بودیم و اون کارش رو انجام می داد و من حرف می زدم که مادرم از در شیشه ایی مات اتاقی که مشخص بود مال رییس مجموعه هست بیرون اومد و گفت:«بیاین تو، ناهار بخوریم»

من و خانم .. هم رفتیم تو نشستیم و شروع به خوردن کردیم در حین خوردن مامانم داشت از برنامه هاش در مورد منظم تر کردن شرکت می گفت. راستی به غیر از ما دو نفر دیگه هم توی اتاق بودن اقای--- و برادر زاده اش . من و اقای--- به هم معرفی شدیم نسبتا پیر مردی که تااونجایی که فهمیدم دست راست رییس اینجاست.برادر زاده اش هم یه دختر هم سن های خانم... که با پارتی عموش اومده بود اینجا و توجلسات حضور پیدا می کرد؛ معلم تنیس هم بود.خب ناهارمون نسبتا تموم شده بود و منم از اینکه صاف نشسته بودم و جلوی خودم رو برای با عجله نخوردن مرغ سوخاری میگرفتم خسته شده بودم. که در باز شد و شاید من رو نجات و شاید هم من رو به کابوسم وارد کرد.
صحنه رو تصور کنید.
همگی دور یک میز سیاه وسط اتاق نشسته بودیم.
در که تقریبا درست جلوی چشم هایی من بود باز شد. مادرم به سرعت به سمت در رفت و اجازه ی ورورد یکسری از مردهای جلوی در رو نداد. اما یک نفر وارد شد. ما ناهارمون تقریبا تموم شده بود. همه از جامون بلند شدیم. همه مشغول جمع کردن شدند.من لحظه ایی وایسادم و مرد رو نگاه کردم. خلاصه بگم:
ربات بود. مصنوعی. ادم بود با مادرم حرف می زد ولی کاملا شبیه به ربات ها بود. من رو بشدت یاد کسی که ازش خیلی می ترسم می انداخت.
ولی از اینها گذشته، کفش های رسمی قهوه ایی، شلوار سیاه نسبتا گشاد، پا هایی بسیار بلند، کتی بسیار بلند، ساده و نسکافه ایی از جنس نمد که احتمالا زیرش پیرهن سفیدی پوشیده بود بر تن داشت.
صورتش سرش خیلی مصنوعی بود شباهتش پوستش با پوست ربات معروف، سوفیا مثال زدنی بود.
نسبتا کچل بود اما موهایی کم پشت به رنگ قهوه ایی روشن پشت سرش دیده می شد.
لبخندی مصنوعی هم به لبش بود. مشخصا مصنوعی. حتی موقع حرف زدن هم لبخندش رو حفظ می کرد.

سمت ما اومد و به من زل زد. مامانم هم پشت سرش داشت می اومد . معرفی کرد«خانم حاجی پور نیروی جدید
و... دخترم حدیث»
مرد به سرعت حرفش رو قطع کرد«دختر شما هستن؟ دختر خوب خدا..دختر خوب خدا»
نمی دونم چرا اینو گفت اولین بار بود که می شنیدم کسی همچین چیزی بهم بگه خیلی تعجب کرده بودم ولی فقط لبخند زدم و تشکر کردم.
مامانم گفت اقای ؟؟؟ هستن
واقعا اسمش رو یادم نمیاد. الان نا خود اگاه از مامانم پرسیدم
صادقی، آقای صادقی
آقای صادقی از اتاق رفت بیرون ما هم پشت سرش اروم اروم رفتیم بیرون. من رفتم جلوی در ایستادم. مامانم هم اومد بغل من وایساد.
جلوی در صحنه ی عجیبی بود. خیلی عجیب جلوی در، توی اتاق مادرم و من و یه خانم دیگه یه جمعیت بود جمعیتی از...

این خاطره ادامه دارد...

خدادخترخوبدختر خوب خدااداره
بیاین بیشتر از دو کلمه استفاده کنیم و غرورمونو زیر پاهامون له کنیم «دوست دارم» =)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید