m_23855935
m_23855935
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

۱۵ مرداد را من از تقویم کندم!

من از همان بچگی، خیلی هوش و حواس درست و حسابی نداشتم. قبل از مدرسه که اصلاً برای خودم اسطوره‌ای از بلاهت و زودباوری بودم. یادم هست که یک بار توی دفتر بابا نشسته بودم و داشتم با تقویم رومیزی نسرین، منشی بابا، بازی می‌کردم. یکهو نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که به این نتیجه رسیدم که باید برگه‌ی ۱۵ مرداد را بکنم! انگار یکی نشسته بود توی ذهنم و دائم می‌گفت تو همین الان باید این برگه را بکنی وگرنه دنیا تمام می‌شود!

نسرین داشت توی آشپزخانه چای می‌ریخت. برگه‌ی ۱۵ مرداد را پیدا کردم و کندمش! دیگر راحت شده بودم. نسرین چند لحظه بعد رسید و برگه را توی دستِ من دید. با نگرانی که الان می‌دانم همه‌اش برای این بوده که من را دست بیندازد، گفت:

  • این چیه دستت؟

با همان ذهنیت بچگی بهش گفتم که برگه‌ی ۱۵ مرداد است. نسرین چای را رویِ میز گذاشت و با حالت بغض‌آلودی گفت:

  • خُب نمی‌گی الان دیگه ۱۵ مرداد نداریم؟ می‌دونستی تولد من ۱۵ مرداد بود و الان دیگه هیچ سالی نمی‌تونم تولد بگیرم؟

باور کرده بودم که دیگر هیچ سالی، ۱۵ مرداد نداریم و دیگر هیچ سالی، نسرین نمی‌تواند تولد بگیرد. باور کرده بودم که گند زده‌ام و دنیا را به هم ریخته‌ام. داشتم به همه‌ی کسانی فکر می‌کردم که توی دنیا، ۱۵ مرداد به‌دنیا آمده‌اند و به‌خاطر کارِ من، حالا دیگر شیرین‌ترین روز سال را، روزی که می‌توانستند مثلِ همه شمع‌های روی کیک را فوت کنند و هدیه بگیرند را از دست داده‌اند!

نسرین به همین هم قانع نشد. همان‌طور که من توی افکار خودم بودم و داشتم خودم را لعنت می‌کردم که این چه کاری بود که انجام دادم، گفت:

  • اون بچه‌هایی که قرار بوده ۱۵ مرداد به دنیا بیان چی؟ الان دیگه هیچ کدوم نمی‌تونن به‌دنیا بیان و تا ابد می‌مونن تو یه جایِ تاریک... شاید هم توی شکمِ مامانشون!

دیگر داشتم از ترس سکته می‌کردم. فکر می‌کردم الان تمام پلیس‌ها جمع می‌شوند و می‌آیند من را می‌گیرند و می‌برند و می‌اندازندم تویِ سیاه چالِ تاریک. نزدیک بودم خودم را خیس کنم که بابا آمد بیرون. تا من را دید، فهمید که اتفاقی افتاده. پیگیر ماجرا شد اما نسرین خودش را گم و گور کرد توی کاغذها و پرونده‌ها و من هم که جرأتش را نداشتم که گندی که زده بودم را تعریف کنم. برگشتیم خانه و من در تمام مدت، تویِ ماشین، به نسرین فکر می‌کردم. به اینکه چطور می‌توانم برگه‌ی ۱۵ مرداد را بچسبانم سر جایش.

آن روز گذشت، ۱۵ مرداد هم آمد. نمی‌دانم دقیقاً چند سالم بود که فهمیدم نسرین فقط داشته دستم می‌انداخته. بابا پیر شده و شرکتش را من می‌چرخانم. نسرین هم خیلی وقت است از شرکت رفته. نمی‌دانم کجاست و دلم هم نمی‌خواهد بدانم! بیمارِ روانیِ روان پریشِ دیگر آزار!

اما از حق نگذریم، هنوز هم همان آدم حواس‌پرتی هستم که یک چیز را باید چندین بار یادآوری کنند تا یادم بماند. تا همین چند وقتِ پیش هم خیلی وقت‌ها یادم می‌رفت که قسط‌ها و قبض‌ها را پرداخت کنم. البته حالا که منشیِ شرکت، پیمان را معرفی کرده، خیالم دیگر راحت شده؛ اسمش سلما است. اصلاً هم مثل نسرین نیست. یا شاید هم هست و من نمی‌دانم!

پرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید