| پیچـک |
| پیچـک |
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

[ ارغوان ]



ارغوانم!
چندیست که از آشفتگی خیال و درهم بودن احوال،
سراغت را نگرفته ام.
سراغ نگرفتن را پای دلتنگ نشدن نگذار!
جانِ من به اذن خدا و روح من، بخاطر یاد و خیال توست
که هنوز نفس می کشد.
با چشمانی تبدار و دلی یخ بسته، از زیر لحاف های گلدار و سوزن دوزت، قلم به دست گرفته و می نویسم.
دمر دراز کشیده ام و یک دستم به کاغذ و قلم است و دست دیگر، دستمال به زیر چشم هایم می کشد.
می شود برای تو حداقل مقدمه چینی نکنم؟!
می‌شود بی چون و چرا سر اصل مطلب بروم؟!
تو که حرف چشم ها را زودتر از زبان می خوانی!
تو که فریاد چشم هایم را می خوانی و سکوت ظاهری لب هایم را از بری!
چشم هایم را بخوان! چشم هایم را که بخوانی، به خستگی و درماندگی ام می رسی.
به اینکه چگونه در تار و پود خود آرام گرفته و هنوز...هنوز امیدوارم!
ارغوانِ عزیزم ، کاش بودی و چهارخانه های پیرهنت را حصار تنم می کردی!
عطر لاله ی پیرهنت را به جان می کشیدم و لحظه ای، تنها لحظه ای
از درد و غم و اندوه، فارغ می شدم...
کاش بودی و با نگاهت، کورسوی امیدِ مانده در جانم را، به شعله ای تابان می رساندی...
سپس، دستی به سرم می کشیدی و می گفتی :
انقدی حال خوب از خدا برات آرزو می کنم، که یادت بره غم رو با قاف می نویسن یا غین.
می رسه صبح سپیدی که تاریکیا رو ازت دور کنه، دردونه!

✍️نوشته های دیگر به آدرسِ : ble.ir/join/YWUzOThlNm
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید