| پیچـک |
| پیچـک |
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

[جای خالی ات...]



با سرعت از کلاس خارج می شوم و به مقصد ناکجا آباد پا تند می کنم.
به یکباره می ایستم!
دیگر رمقی در جان و تنم باقی نمانده.
رنگ از رخم پریده و من این را به وضوح حس می کنم.
به دنبال ذره ای اکسیژن دست و پا می زنم و دریغ...
انگار این دنیا نیز با من بیگانه است که بدیهی ترین حقم را برایم زیاد می بیند.
سلول هایم در نبود اکسیژن یخ زده اند و این یخ زدگی تا دستانم رسیده.
لاجان دستانم را به سمت صورت هدایت کرده و تنها انرژی باقی مانده در تنم، خرج گرم کردن دستانم می شود.
هیچ کس نمی داند!
در این حوالی بیشتر از نبود اکسیژن؛
جای خالی "تو" در کنارم نفس هایم را به شماره انداخته...

✍️نوشته های دیگر به آدرسِ : ble.ir/join/YWUzOThlNm
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید