دستی به چشمانم می کشم و با هول و ولا به دنبال تلفن همراهم می گردم.
به خیال اینکه دیر کرده و جا مانده ام؛ کلافه به صفحه ی گوشی نگاه می اندازم.
ساعت سه و سی دقیقه را نشان می دهد و این یعنی که من از دیشب تا به حال، حدودا یک ساعت و خورده ای را خوابیده ام.
نفسي از سر آسودگی می کشم و بالاجبار پلک هایم را روانه ی عالم رویا می کنم.
ولی انگار خواب آنچنان مشتاقِ ملاقات با من نیست!
هزار و یک رقم فکر و خیال، دور سرم چرخ می خورد.
کمی که می گذرد؛ معده شروع می کند به هشدار دادن.
و این یعنی که من امروز، باید قید کلاس هایم را بزنم.
با وجود خوابی که سراغ چشمانم نمی آید؛
دلم نمی خواهد از رخت خواب جدا شوم!
صدای نم نم بارانِ روی شيروانی، اینبار برعکس هر بار بسی تلخ است.
آنقدر تلخ، که نبودن تو را در این سرما یاد آور شود.
نگاهی به میز تحریرم می اندازم.
من در عوض نبود تو، لباس کامواییِ اهدایی ات را دارم؛
عجیب است که اینگونه غمگین می شوم!
دوباره دستانم پی یافتن تلفن همراه می گردند و اینبار شروع می کنم به نوشتن یک پیام؛
تا اجازه اصلی صادر شود و امروز پایم را از خانه بیرون نگذارم.
با خود برنامه می چینم که به محض فروکشِ آتشفشان معده ام، از رخت خواب نازنینم دل بِکَنَم و به خواندن و نوشتن بپردازم.
حالا که دارویی چون خواب را از دست داده ام؛
باید غرق دنیای کتاب شوم!
فی الحال جز این، راهی برای رهایی از "هیاهوی افکارم" نمی یابم.