دلم تنگ می شود!
به هنگام رفتن؛
به هنگام هجرت؛
دلم تنگ می شود؛ به همان اندازه که برای کودکی ام تنگ است.
جانِ من، مبادا خیال کنی راضی ام به این دوری و مهجوری؛ چرا که به هنگام کوچ کردن به دیاری سبز، دلم رنگ و بوی برگ های زردِ خزان را به خود می گیرد.
جانم را با خود می برم اما تکه ای از قلبم در دستانِ تو خواهد بود؛ تا همیشه!
حتی اگر جاده ها، هزاران پوزخند پیش کشم کنند.
جای جایِ این شهر پر است از خاطره.
مرا ببخش که حتی نبودم تو را رنج می دهد.
قبل از رفتن؛ گوش تمام دیوار های این شهر را کشیده ام؛ مبادا به هنگام دیدنت صحنه ها را تداعی کنند و تو را میخ خودشان.
من می روم اما هر رفتنی بی بازگشت نخواهد بود!
گاهی خواهم آمد؛
تو را در آغوش خواهم فشرد؛
و شوق را به چشمانت هدیه خواهم داد.
کسی چه می داند؟!...