تا به حال کسی بهتون چاقو زده یا درد چاقو خوردن رو حس کردید؟ من تجربه اش کردم. امروز صبح، توی خواب. چاقو با شتاب بهتون نزدیک میشه و همه چیز به سرعت رخ میده اما در حقیقت همه ی اینها یه تندی کاذبه. توی اون لحظه تمام احساسات مزخرف دنیا رو دارید. ترس، استرس، اضطراب، یاس، سردرگمی. میدونید قراره چه اتفاقی بیافته ولی نمیدونید. چاقو آروم آروم هر بافت از بدنتون رو پاره میکنه. یه درد تدریجی و جان فرسا. همزمان با ضربه ی سوم چاقو، داد و هوار همسایه بلند و باعث شد از خواب بپرم. اینکه صدای دعوای همسایه ها توی کوچه می پیچه، به طور بدجنسانه ای خیالم رو راحت میکنه. آخه اینطوری اگه هر از گاهی صدای دعوای ما هم در اومد، دیگه ضایع و ناجور جلوه نمیکنه. همسایه ها به یه درک متقابل میرسن. اگه یه روزی ما دعوا کردیم، روز بعد شما دعوا میکنید. پس بهتره از دعواهای همدیگه حرف در نیاریم!
خلاصه یکی از همسایه ها داشت داد میزد که ولم کنید!! کی گفته خدا وجود داره!؟ و مدام فوش های ناجور به پیامبر و ائمه میداد. البته که کار شنیعیه اما خب میشد بدبختی و درماندگی رو کاملا از صدای مرد تشخیص داد. خیلی ترسناک و غم انگیزه که یه نفر به این مرحله برسه؛ وقتی ظرفیتت تکمیله اما بیشتر از ظرفیت ادامه دادی و به چیزی جز پوچی و خلاء نرسیدی. وقتی که دیگه هیچ چیز واست اهمیت نداره. نه آبرو، نه خانواده، نه زندگی و حتی آیندت. به اینجا میگن آخر خط. تا خرخره تو منجلابی و معلق بین نا امیدی و نا امیدی! من که تا همین چند لحظه قبل توسط سه ضربه ی چاقو به شکل فجیعی مجروح شده و خون زیادی از دست داده بودم، با دیدن ساعت ۴ صبح دلم خواست جای مرد همسایه بودم و می تونستم آزادانه هرچقدر دلم میخواد نعره بکشم و به کیس های دلخواه فوش آبدار بدم. آخه کدوم چاقو خورده ای رو دیدید که به جای بیمارستان رفتن بشینه فیزیک بخونه اونم ۴ صبح؟ اصلا این همسایه ها چرا ۴ صبح تازه یادشون اومده دعوا کنن؟ با خودم فکر کردم شاید زن همسایه شوهرش رو برای نماز صبح صدا زده و مرده هم این الم شنگه رو راه انداخته. بعد با خودم گفتم مگه ساعت ۴ اذونه؟ در نهایت به این نتیجه رسیدم که اگه خودم رو از پریز تخت جدا نکنم، این افکار بی سر و ته جریان پیدا میکنه و دوباره در خواب نه چندان شیرینم غوطه ور میشم. پس بلند شدم تا این صبحی رو که عالی شروع شده بود رو عالی تر ادامه بدم!
پس از مدت ها خون دل خوردن و سگ دو زدن تونستیم شریکی با خالم خونه بخریم. مامانم از چهارشنبه رفته بود شیراز که به اوضاع خونه سر و سامان بده. امروز ساعت پنج عصر برگشت. خب تا ساعت پنج یه تیکه، مثل یه دانش آموز نمونه درس خوندم. البته ناگفته نماند که ما بینش مثل یه کیدرامر نمونه سه تا قسمت هم سریال نگاه کردم. خلاصه مامانم اومد خونه و با خودش کیک آورده بود! موقع خوردن کیک سعی کردم به قدمتش توجه نکنم. آخه ۲۶ ابان، روز تولدم خالم گفت میخواسته این کیکه رو واسم بیاره اما یادش رفته. قدمت کیک حتی از این هم طولانی تر بود. داستانی پشت این کیکْ فضل و بخشش کردن هست که مربوط به حداقل ده روز قبل از ۲۶ آبانه! به هرحال هرچه از دوست رسد نیکوست. یه کیک مونده ی یک ماهه که چیزی نیست! برخلاف ماندگی، کیک خوشمزه ای بود. اما چندی نگذشت که شیرینی به کامم زهر شد. مامان شروع کرد به غرغر کردن و گیر دادن. یک اتفاق جان گداز که مطمئنا بارها همتون تجربش کردید! «چاق شدی زیاده روی نکن. یکم رژیمت رو کنترل کن. کارد بیاد تو اینطور شکمی!» آخ داغم رو تازه کرد. « پشتیبان قلم چی زنگ زد. گفت ترازت خیلی پایینه. منم بهش گفتم من کاری بهش ندارم وقتی درس نمیخونه چیکارش کنم؟ اونم بهش برخورد قطع کرد» آفرین مامان دمت گرم! «چرا درس نمیخونی؟ انقدر وقت تلف نکن!» خرابش کردی که! من که دارم تلاش خودم رو میکنم... و چندی حرف نامهربان و ناگوار که از گفتنش معذورم. برای اینکه بتونم خودم رو تا حدی از دست سرزنش ها رها کنم، از خوردن کیک دست کشیدم و گفتم که تصمیم گرفتم از این به بعد زیاده روی رو کنار بزارم و کیک هم اصلا نچسبید. درحالی که چسبیده بود، بدم چسبیده بود! دلم یه تیکه دیگش رو میخواست...
تیر خلاص بعدی رو وقتی شلیک کرد که گفت بخاطر هزینه ی نامعقول نمی تونم برم اردو. دیشب قبل از اینکه چاقو بخورم از اتوبوس اردو جامونده بودم. درواقع بخاطر همین چاقو خوردم. اتوبوس من رو تنها توی بیابون ول کرد و شخص مبهم از این فرصت استفاده کرد تا بهم چاقو بزنه. جای چاقویی که تو خواب خورده بودم سوخت! انگار بهم الهام شده که قرار نیست برم اردو. خیلی واسه این اردو ذوق داشتم و به ناگهان تمام امید و آرزوهام از قفس پرید... سعی کردم با سیاست دل بابا و مامانم رو بسوزونم اما در آستانه ی راضی شدن بابام، خودم منصرف شدم. وقتی پول نیست یعنی نیست دیگه. بی پولی که شاخ و دم نداره. اونا هم دلشون میخواد بفرستنم(گمون نکنم) ولی وقتی ندارن میتونن پول بسازن؟ و اینگونه اردو رفتن رو هم مثل تنباکو برای ما حرام کردند! بعد سعی کردم از عذاب وجدان نداشته ی بابا و مامانم کم کنم، به این بهانه که خودمم حوصلم نمیشد برم، اگه برم مجبورم خیلی اجتماعی رفتار کنم، اصلا از اول نگران بودم که تو اتوبوس پیش کی بشینم، نمیدونستم چه لباسی بپوشم... این درحالی بود که والدین گرامی به چپشون هم نبود و من هنوزم واقعا دلم میخواد برم اردو!😭
بعد از اتمام چک و چونه ها، مامانم در مورد خونه و کارهاش تعریف کرد. میگفت به همه چی نزدیکه؛ سوپرمارکت، ادویه فروشی، پلاستیک فروشی و... ازش پرسیدم کتاب فروشی چی؟ کم محلم کرد. یا کتابخونه؟ دوباره جوابم رو نداد. کافه شایدم باشگاه؟ این بار یه برو گمشو بابا نصیبم کرد. از همینجا فهمیدم همه چیز از نظر مامانم، با همه چیز از نظر من کلی تفاوت داره!
میگفت که لونه ی مرغی خوبیه اما وضع نظافتش داغون بوده و کارگر گرفته تا تمیز کنه. رفته از نگهبانی نردبوم گرفته، خودش لامپ ها رو عوض کرده، سر شیرها رو عوض کرده، قبض ها رو پرداخت کرده، موکت گرفته و کلی کار دیگه. بهش گفتم:« خدا قوت پهلوان! مامان شیرزنی هستی واسه خودتا!» تنها کاری که از دستش برنیومده، تعمیر کابینت ها بوده. میگفت وضع کابینت ها یه چیزی فراتر از داغونه. اصلا له له، وحشتناک. گمونم صاحب خونه ی قبلی هرشب با کابینتا کشتی میگرفته! حالا یکی از فانتزی های جدیدم اینه که وقتی رفتم تو این خونه لونه مرغیه، تا دست زدم به کابینتا مثل این سکانس از سریال بولگاسال، کابینت کنده بشه تو دستم بمونه!😅
مامانم برخلاف اینکه تحصیل کردست آدم خرافاتیه. شاید هم نباید گفت خرافاتی؛ بیشتر شبیه آدمیه که برای داشتن امید، به هرچیزی چنگ میندازه. فنگ شویی، امامزاده ها، عبادت، کائنات، تلاش بیشتر و... با اینکه خرافاتی بودنش گاهی اوقات رومخمه اما در مجموع به نظرم اشتباه نمیکنه. به هرحال اون در قبال خودش آدم امیدواریه و همین باعث شده به زشتی یا قشنگی بتونه هر شرایطی رو کنترل کنه. به قول مارک منسن:
هروقت با ناملایمات روبه رو میشویم، روان ما خرده روایت هایی این چنینی می سازد. این قصه هایی است که خودمان ابداع می کنیم تا روایتگر قبل و بعد ماجرا باشند. ما باید همواره این روایت های امید را زنده نگه داریم، حتی اگر غیرمنطقی و مخرب باشند؛ چرا که آنها تنها نیروی ثبات سازی هستند که از ذهن ما در برابر حقیقت ناخوشایند حفاظت می کنند.
خلاصه مامانم معتقد بود که بخشی از موفقیت در خرید خونه بخاطر کاسه ی برکت و دعا به درگاه یه امامزاده بوده. به همین دلیل دست و پاشون رو جمع کردن تا برن به همون امامزاده. من هم با خودم گفتم میتونه حکم یه تفریح یا گشت و گذار کوچولو رو داشته باشه که حال و هوام عوض بشه و برای دل پژمردم مفیده. بخاطر همین همراهشون رفتم. تو رو خدا تفریح ما رو نگاه کن! ناگفته نماند که مامانم امامزاده های زیادی رو قال و سر کارشون گذاشته! مثلا قبلاها که زندگی قشنگ تر بود و مسافرت میرفتیم، توی مسیر هر امامزاده ای میدید دستور ایست میداد و میرفت دعا میکرد مثلا اگه دخترم قبول شد میام صد تومن میندازم. دخترش قبول شد اما هیچ کدوم از اون وعده وعید ها عملی نشد! انقدر امامزاده های فریب خورده زیاد بودن که اصلا یادش نمیومد! شاید حق الناس گردن مامانم نباشه اما مطمئنم اون دنیا امامزاده ها سر پل صراط راهشو میگیرن به دلیل حق الامامزاده!😂 خلاصه جای مذکور یه جای با صفا بود کنار کوه. یه راز کوچولو بهتون بگم؟ من قبلا فقط یه بار اونم وقتی شش سالم بود اومده بودم اینجا. اون موقع فکر میکردم اینجا قبر بابابزرگمه که براش گنبد و مناره ساختن. انقدر کیف میکردم و حس غرور بهم دست میداد. تو دلم میگفتم باباجی بهت افتخار میکنم!😂
رفتیم سر قبر شهدای دفاع مقدس. درواقع اومده بودیم سر قبر دوست بابام که شهید شده تا این بار یه چیز دیگه ازش بخوان. حتی منم باور دارم که دفعه ی قبلی توی برآورده شدن حاجت مامانم اونم نقش داشته. پس دست از مسخره کردن مامانم برداشتم و رفتم اطراف قبرستون یه دوری بزنم. میدونید با اینکه به دعا کردن اعتقاد دارم ولی به نظرم یه باگ بزرگ داره. از کجا بفهمی برآورده شده یا نه؟ اصلا اون چیزی که به دست میاری نتیجه ی تلاش خودت بوده یا دعا؟ یا هر دو باهم؟ دعا چند درصد نقش داشته؟ با تلاش و بدون دعا یا برعکس، با دعا و بدون تلاش هم بهش میرسیدی؟ اگه برآورده نشد چی؟ تقصیر از تلاشت بوده یا دعات؟
با دیدن اینکه کوه فقط یه جدول با قبرستون فاصله داره کلی ذوق کردم. من کوهنوردی رو خیلی دوست دارم. و طبیعتا به سمت کوه شتافتم. و دم روباه( آبجی کوچیکه) هم پشت سرم اومد.
همه چیز خوب بود تا اینکه من به این نتیجه رسیدم که گلاب به روتون باید برم دست به آب. خدا این وضعیت رو نصیب هیچ کس نکنه. نمیدونید از چه کوهستان ها، دریاها و پستی بلندی هایی گذشتیم تا رسیدیم به سرویس بهداشتی، از بس دور بود! هوا هم ابری و مرموز با یه ته رنگ نارنجی از غروب خودنمایی میکرد. یعنی هر چقدر به ظاهر امامزادهه رسیده بودن، به همون نسبت وضع سرویس بهداشتی داغون بود. قشنگ لوکیشن فیلم های ترسناک بود. همونجاها که زامبی ها حمله میکنن، روح های خبیث ظاهر میشن و قاتل روانی داستان قربانی هاش رو سلاخی میکنه! یه تیمارستان نفرین شده!
خلاصه واسه همساده ی به ته خط رسیده، خوب شدن جای زخم چاقوم، خودم و وضعیت درسام کلی دعا کردم. مثل چندتا دونه تیر که تو تاریکی میندازی شاید واقعا افاقه ای کرد!
راستی امروز جمعست. و فکر کنم بخاطر امتحانات نوبت اول فعالیتم خیلی کم بشه. با تشکر:)