امروز، روز خوب و جالبی رو پشت سر گذاشتم. باحال و خاطره انگیز بود و پر از لحظات اجتماعی و معاشرتی. تابستون قبل پستی منتشر کردم به اسم تصمیم های امروز. امروز تونستم یکی از اهدافی رو که توی اون پست واسه خودم تعیین کرده بودم برای اولین بار اجرا کنم. فکر کنم این یکی از دلایلی باشه که اوقات امروز انقدر به دلم چسبید. توی اون پست با خودم قرار گذاشته بودم که سال یازدهم بیشتر توی مدرسه فعال باشم و توی هر مسابقه ای دم دستم اومد شرکت کنم. موقعیتش پیش نیومد و نیومد تا امروز که لحظه ی موعود فرا رسید. خب ما از اول سال معاون پرورشی نداشتیم و برنامه هامون رو هوا بود. کسی هم کاری به کارمون نداشت فوقش مدیرمون میومد سر صف دوتا جیغ بنفش میکشید، روضه میخوند، افسوس میخورد و میرفت. معاون پرورشی رو که تازه اواخر سال فرستادن، بالاخره مدرسه داره یه سر و سامونی میگیره البته بازم قربون عدم حضورش انقدر که بی دست و پاست. خلاصه بدونین که این شرایط نابسمان نزدیک بود باعث بشه من مسابقات بازی های فکری امروز رو از دست بدم. البته بیخیالی خودم هم بی تاثیر نبود. دیروز بالاخره در خیال خودم یکی زدم در گوشمو گفتم سیب زمینی بودن رو بزار کنار. پس رفتم سراغ معاونمون و نتیجش این شد که برای یه ثبت نام ساده بارها من رو بین چهار تا طبقه و کادر دفتر پاس کاری کرد. در نهایت رسیدم به درگاه معاون فنی مدرسه و تبدیل به فرشته ی نجات من شد.سرتون رو درد نیارم که توی بازی اتللو شرکت کردم.
روز مسابقه یعنی امروز سه شنبه، از اون روزهای کذایی هفته ست. چون چهارتا زنگ مدرسه رو درس های اختصاصی داریم؛ دوتا شیمی، فیزیک، زیست. از قضا امروز امتحان شیمی هم داشتیم از مباحث شیرین آلدهید ها و کتون ها، ادویه و دارچین و زرد چوبه! من که نه، شرایط جوری ایجاب کرد که فرصت غنیمت شمرده شد و به بهانه ی مسابقه، امتحان شیمی عزیز هم پیچونده شد. مدیونید اگه فکر کنید همه ی اینا به خواست قلبی من صورت گرفته!(*خنده ی شیطانی) خلاصه من و دو تا دهمی سوار بر دویست و شیش رخش مانند معلم ورزش شدیم و تا محل مسابقه تاختیم. بگذریم از اینکه قبلش چه تلاش هایی کردم برای جعل اثر انگشت بابام برای رضایت نامه ی خروج از مدرسه. کی گفته صداقت همیشه جواب میده؟ وقتی به معاون فنی گفتم استامپ بده میخوام به جای بابام اثر انگشت بزنم بعدش اصلا اتفاقات خوبی نیفتاد! خوبه که بهش نگفتم امضا رو هم یکی از همکلاسی هام زده به جای بابام(*لبخند ملیح)
محل مسابقه یه مجتمع آموزشی بود. کوچیک بود ولی انقدر قشنگ بود. گلخونه مدور داشت که با کاردستی و دست سازه تزئین شده بود. یه گالری داشت که آثار هنری کارآموزها رو اونجا نگه میداشتن. باورتون نمیشه چندتا نقاشی زنده و طبیعی اونجا دیدم. اصلا فکر نمیکردم شهرمون انقدر هنرمند داشته باشه! حیف که موبایل نبرده بودم. شب قبلش به خودم کلی یادآوری کردم که بیارم تا بتونم عکس بگیرم ولی باز صبح که میخواستم بیام مدرسه یادم رفت. بعد به معاونمون میگم دست و پا چلفتی.(*گرداندن چشم به سمت بالا از روی حرص) قبل از اینکه وارد بشیم یکی از دهمی ها ژست های عجیب غریب میگرفت و میگفت بچه ها بیاید یه ورود تاثیر گذار داشته باشیم. تضعیف روحیه ی حریف خیلی مهمه. ما مثلا گنگ های تیزهوشانیم! اون یکی دهمی میگفت بیاید آرم های تیزهوشانمون رو پنهان کنیم همه چپ چپ نگامون میکنن انگار گاو پیشونی سفیدیم! منم که تازه باهاشون گرم گرفته بودم فقط میخندیدم. وارد که شدیم با یه فضای مملو از مور و ملخ مواجه شدیم. از همه ی مدارس اومده بودن؛ نمونه دولتی، شاهد و مدارس عادی و... همه هم مشغول یه کاری بودن. توی یه کلاس صدای تق تق بازی کن های لیوان چینی میومد. یه سری دانش اموز نشسته بودن یه گوشه روبیک تمرین میکردن. چند نفر هم نشسته بودن پشت میزهای دو نفره اتللو و پنتاگو بازی میکردن. مربی های ورزش هم با عجله در رفت و آمد بودن. خیلی جو رقابتی بود. با اینحال وقتی ناگهان با خیل عظیمی از آدم ها رو به رو شدم، برخلاف همیشه حس کردم ارتباط برقرار کردن باهاشون نباید کار سختی باشه و شروع کردم به حرف زدن تا بتونم ازشون لیوان چینی یاد بگیرم آخه همه ی رشته های تیمی باید علاوه بر رشته ی اصلی خودشون لیوان چینی هم مسابقه میدادن. البته من اخرش انفرادی مسابقه دادم چون توی یکی دو ساعت شاید بشه لیوان چینی رو یاد بگیری اما بالا بردن سرعت به هفته ها تمرین نیاز داره. بقیه ی بچه های مدرسمون خودشون مستقیم از خونه اومده بودن اونجا. خلاصه همینطوری تا ساعت ده ول میچرخیدیم، با بقیه حرف میزدیم و بازی میکردیم. خیلی شیر تو شیر بود. در کمال تعجبم با دهمی های مدرسمون هم خیلی صمیمی شدم مخصوصا با مهرسا. شاید قبلا در مدح و ستایش نچسب و رومخ بودن دهمی هامون براتون غر غرهایی سروده باشم. نگم براتون که تا اخرش گشنه و تشنه نگهمون داشتن. قبلا یه ساندیسی، تی تابی چیزی میدادن، امروز همونم ندادن! نیوشا و غزل هم از دهمی هامون بودن که دو تاشون دخترای خوب و خوش ذاتی بودن ولی خب یکیشون شکمو و تک خور بود اون یکی هم یه خرده اعتماد به سقفش بالا بود. ولی با مهرسا خیلی مچ شدم که برای خودم تا حدودی عجیب بود. این سه تا هم اتللو بودن. قبل از مسابقه چندین بار با هم بازی کردیم و بعد از انجام حرکات، نقاط ضعف رو به همدیگه گوشزد میکردیم. بازیم از مهرسا و نیوشا بهتر بود هرچند در جواب شکست نفسی نیوشا گفتم عامو ایطو نگو تو آتیش زیرخاکستری! واقعا هم بود. ولی این غزل بد چیزی بود یه بار از من برد که همون باعث شد پنجاه درصد روحیم رو از دست بدم. بریم سراغ اتللو، افتخار بارز و درخشان امروز من. برنده شدن در اتلو پنجاه درصد به شانس و زیرکی بستگی داره، پنجاه درصد هم به مهارت و دونستن نکات استراتژیک. مثلا ممکنه شما خیلی ماهر باشید اما اگه شانس باهاتون یار نباشه، توی یه لحظه ورق به نفع حریفتون برمیگرده و این اتللو رو از بقیه ی بازی ها استرس آور تر میکنه. مثلا توی مکعب روبیک شانس نقشی نداره و اگه کسی از خودش مطمئن باشه طبیعتا تنشی از این جهت احساس نمیکنه. خلاصه همه ی اینها باعث شده بود که من به خودم مطمئن نباشم مخصوصا که قبلش هم با غزل بازی کرده بودم. مسابقه ی اتللو ده به بعد توی کتابخونه شروع شد. دو نفر، دونفر صدا میزدن. فکر کنم تا عمر دارم اسم حریف اولم رو یادم نره؛ آیدا. نمیدونم شاید بخاطر چشمای درشتش بود ولی هوش و زیرکی از سر و وضع و چشماش میریخت. کلا وجودش یه جوری بود که استرس وارد میکرد به آدم. از اونجایی هم که من هیچ وقت استرسم رو به بیرون بروز نمیدم و آرومم، از درون شروع کردم به یخ زدن. اولش موقعیت کاملا به نفع اون بود اما منم کم کم یخم باز شد و بازی رو به دست گرفتم و بردم! توی اتللو اگه دیدی اول بازیه و تعداد مهره هات داره از حریف خیلی بیشتر میشه، خوشحال نشو باید بدونی که توی یه تله ی بزرگ افتادی چون این مهره ها قراره در حرکات آتی به حریفت تعلق پیدا کنه( در آخر هرکس تعداد مهره ی بیشتری روی صفحه داشته باشه برندست) البته این موضوع برای من فقط از روی زیرکی نبود. من فقط از نقاط استراتژیک پیروی میکردم که در آخر با بهره گیری از مقداری زیرکی و شانس تونستم آیدا رو کیش و مات کنم. اگه فقط به حرکات استراتژیک تکیه میکردم همونطور که ناگهان ورق به نفع من برگشته بود، دوباره همه چیز به نفع آیدا میشد. البته هیچ کدوم اینها آگاهانه نبود. انگار یکی دیگه داشت به جای من بازی میکرد. خیلی از خدا کمک گرفتم. ولی خب خیلی دلم واسه آیدا سوخت مخصوصا که اخرش مدرسشون کلا هیچی مقام نیاورد. دوتا بازی اول، همه از داورا گرفته تا حتی معلم ورزش خودمون منو دست کم میگرفتن اما با بردن دو بازی اول با ظاهری خونسرد و خفن طور، همه فک ها بر زمین افتاده و دست های خود را با چاقوهای میوه خوری بریدند!(*خنده) اولش طوری بود که حتی داورها برای دانش آموزهای شناخته شده تر زیرآبکی پارتی بازی میکردن مثلا تذکری که میدادن رو واسه حریف من تخلف ثبت نمیکردن اما کوچکترین حرکت من رو چرا. یا مثلا اگه طرف از حرکتش شک داشت مطمئن یا منصرفش میکردن. یه چیز رومخ تر هم این بود که حریفم هم ازم خطا میگرفت! اما یه جمله ای هست که بهش علاقه دارم:
در سکوت به تلاشت ادامه بده؛ بزار موفقیت هات به جات حرف بزنن.
این جمله روی یه تصویر عقاب که با بال های باز توی آسمون آبی اوج گرفته نوشته شده. بنر این تصویر رو ته کلاسمون چسبوندن. بعضی اوقات که حوصلم سر میره برمیگردمو بهش نگاه میکنم و بهش فکر میکنم. از اونجا که طفل زبون بسته ای هستم مقابل مثل با داور و حریف نمیکردم در عوض با تکیه بر این جمله مسکوت کار خودم رو انجام دادم.(البته اینم که معمولا خطای من بیشتر از حریفم بود بی تاثیر نبود. آخه من اتللو رو فی البداهه از آبجیم یاد گرفتم نه اصولی) خلاصه یکم جو منو گرفته بود میخواستم ادای این شطرنج بازهای خفن توی فیلم ها رو در بیارم که همه رو در بهت عمیق فرو می برن. البته تعریف از خود نباشه لازم به ادا در آوردن هم نبود خودمم از این همه هوش و ذکاوت و خونسردی خودم توی اون لحظات کف کرده بودم. خلاصه توی سه تا بازی بعد، همه بیشتر تحویلم میگرفتن. داورا مشتاقانه روی صفحه قوز میکردن و از بازیمون کلی کیف میکردن. چهارتا بازی رو بردم. بهترین رکوردم این بود که از ۶۴ مهره ی صفحه فقط ۱۱ تاش متعلق به حریف بود و بقیش مال من بود. چهارمین بازیم با غزل بود. بخاطر ترسی که ازش داشتم اولش، در درونم دست و پام رو گم کردم اما آخرش با فقط ۱۵ مهره متعلق به اون، من بردم. با اینکه اختلاف بردهام زیاد بود ولی حریف های قدری بودن. آخر بازی هیچ وقت شادیم رو بروز ندادم و کاملا مثل یک انسان شایسته، متواضع و پهلوان رفتار کردم. دلم میخواست آخر هر بازی با حریفم دست بدم ولی با خودم گفتم بهتره احتمال فوش خوردن رو به جون نخرم. در همین حین که فکر میکردم اول شدم گفتن که باید یه بازی دیگه داشته باشیم به عنوان فینال. در این لحظه من خسته، گشنه و تشنه بودم و دیگه حالم از اتللو بهم میخورد. بخاطر همین بازی پنجم رو جدی نگرفتم و به کسی که دور سوم ازش برده بودم باختم! الان که یادم میاد واقعا اعصابم خرد میشه. انقدر خسته بودم که حتی حرکت آخرم رو هم که بین یه دوراهی بود هوشمندانه انتخاب نکردم در صورتی که اگه کرده بودم، یا مساوی میشدیم یا اختلاف باختم کمتر میشد یا شاید با اختلاف کم میبردم. وقتی آدم واسه یه چیزی زحمت نکشیده باشه و بهش نزدیک نشده باشه، اگه بهش نرسه کمتر ناراحت میشه تا اینکه تا یه قدمی یه چیزی رسیده باشه اما یه دفعه سوختش تموم بشه و نرسه. برای منم همینطور بود توی یه قدمی مقام اول بودم اما نرسیدم. البته مقام دوم هم اصلا چیز بدی نیست. در واقع عالیه. کلی همه بهم تبریک و آفرین گفتن. کلی همه خوشحال شدن. قبلش با مهرسا در مورد درس و مدرسه حرف میزدیم. استرس داشت واسه درس هایی که امروز پیچونده بود و منم دل داریش میدادم. بعدشم ازم توصیه ی تحصیلی خواست. گفتم بع سراغ چه کسی هم اومدی! تنها نصیحتی که از طرف من اعتبار داره اینه که نزار درس هات رو هم تل انبار نشه. بعدشم نصیحتش کردم که فضای مجازی رو بزاره کنار و از توی درس هاش برای خودش جذابیت پیدا کنه. انقدر تحت تاثیر گرفت. نمیدونه که من کچل اگه روغن داشتم به سر خودم میمالیدم! اونجا فهمیدم بعضی اوقات اگه ادم بخواد اجتماعی باشه زیاد سختم نیست. سعی کردم با یکی از همکلاسی هام که یکی از باحال ترین های کلاسه حرف بزنم. طولانی ترین گفت و گو مون رو امروز داشتیم. معمولا آدمایی که زیاد ارتباط اجتماعی برقرار نمیکنن طولانی ترین مکالماتشون رو با هر نفر حساب میکنن.(*لبخند غم انگیز و متاثر) تازه وارد حلقه ی دوستان مهرسا هم شدم. هرچند بیشتر شنونده بودم ولی اصلا احساس معذب بودن نداشتم و گاهی توی بحث شرکت میکردم. البته وسط اجتماعی بودنم یه ناهنجاری پیش اومد. یکی از دوستان مهرسا که گویا علاقه ی زیادی نسبت به من احساس کرده بود ناگهان اختیار از کف داد و لپم رو کشید و اروم زد روی لپم گفت از صبح که دیدمت دلم میخواست لپت رو بکشم! در ظاهر لبخند معذبی زدم ولی در باطن اینطوری بودم که عامو وات ده فاز؟؟؟ یعنی چی اینکارا. خجالت بکش به بزرگترت احترام بزار!(*فوت کردن نفس از با عصبانیت به بیرون) ولی خب با خودم گفتم حالا یه خبطی خورد به بزرگواری خودم می بخشمش و به لبخند معذب ادامه دادم. اگه صورتش استخونی نبود شاید منم لپش رو میکشیدم تا بی حساب بشیم! خلاصه که... سه ساعت هم معطلمون کردن برای اهدای جوایز. من یه مدال نقره فیک بردم و لوح تقدیر. خب در جای خودش واقعا خوشحال شدم از اینکه با استعدادم شناخته شدم و فهمیدم شاید منم شانسی برای اجتماعی بودن داشته باشم. ولی بازم دلم گرفت. بخش زیادی از رفتار دیگران با تو بستگی به موفقیت هات داره. اگه موفقیت ها هم مثل خود آدم حرفی برای گفتن نداشته باشن چی؟ مثلا اگه مقام دوم رو نگرفته بودم بازم کسی اینجوری تحویلم میگرفت؟ بعد به این فکر کردم که چطور به مامانم بگم سه تا درس اختصاصی رو پیچوندم تا چهارتا مسابقه اتللو رو ببرم که همون دم در خونه بدون محاکمه اعدامم نکنه؟ نتیجه این شد که حقیقت رو بگم ولی کاملش رو نه!
پ.ن: خیلی دلم میخواست عکس اضافه کنم ولی نداشتم. ممکنه معلم ورزشمون داشته باشه پس ممکنه پست آپدیت بشه. اگه دوباره رفتم به اون مجتمع از تک تک کارهای هنریشون عکس میگیرم و توی یه پست جدا منتشر میکنم.