ویرگول
ورودثبت نام
پیشگوی معبد دلفی
پیشگوی معبد دلفیاین من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
پیشگوی معبد دلفی
پیشگوی معبد دلفی
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

رخش دلبند از دست رفته

ماشین‌هایی که هنوز یادشان در ذهنم پر‌رنگ است یکی دوتا نیستند اما خب خاطره‌‌ی خاصی در مورد‌شان وجود ندارد و صرفا تداعی‌گر برهه‌ای از زندگیم هستند.  

نمونه‌اش زمانی که ابتدایی بودم و با سرویس به مدرسه می‌رفتم. ماشین آقای روشن؛ یک پراید سفید که راننده محدودیتی در جا‌دار بودنش قائل نمی‌شد و دانش‌آموزان ابتدایی را توی هم و روی هم مانند گوسفند بار می‌زد! آن موقع طفلی بیش نبودم و تصویر واضحی از او ندارم اما گویا شخصیت آقای روشن برخلاف اسمش چندان روشن نبود!

یکبار طبق رفتار معمولش با بقیه دختر‌بچه ها، سر خواهر بزرگم را نوازش کرده بود اما خواهرم با جدیت دستش را پس زده و حرف‌های شدید‌الحنی را نثارش کرده بود. این را خوب یادم است چون تا مدت‌ها والدینم همه جا با‌ افتخار از این واکنش خواهرم تعریف می‌کردند. بعد از آن، هرجا که این آقا و ماشینش را می‌دیدم، ناخودآگاه به ذهنم می‌آمد که افرادی مثل او آدم‌‌های خوبی نیستند.

سرویس بعدی یک مینی بوس قدیمی پلاس سایز سبز‌رنگ بود که با کوچک‌ترین ضربه، ابری از گرد و غبار از پرده‌ها و صندلی‌های قرمز زهوار در رفته‌اش بلند می‌شد. رفت و آمد با این ماشین به معنای واقعی، جنگیدن برای بقا بود! از آنجا که تعرفه‌ای ارزان داشت، پرطرفدار بود و مشتی! از اقسام و نقاط شهر، از هر جنسیت و پایه‌ای دانش‌آموز قبول میکرد. همین باعث شده بود که راننده به‌هیچ‌وجه سازش و صبوری به خرج ندهد و جا گذاشتن یکی دو نفر به هیچ کجایش نباشد!

 همیشه صدای غرش کریهه ماشین از دور‌دست‌ها به گوش می‌رسید و استرس را به جان آدم می‌انداخت. از این زمان تا 30 ثانیه وقت داشتی که هر طور شده سوار ماشین شده باشی. زمان طلایی که تمام می‌شد، کاملا این امکان وجود داشت که جایت بگذارند، تمام مسیر روی پا بایستی و در حین حرکت جوری کله‌پا شوی که شرفت برود کف پایت یا زیر دست و پا له شوی! از آنجا که آن وحشی‌گاه از وجود انواع جانوران غلغله بود، هوای آن همیشه خفه و گرم بود. پسرها نیز ابتدای آن می‌نشستند که رد شدن از میان آن‌ها خودش خوان رستمی بود.

در عالم طفولیت، در آن ماشین منزجر‌کننده، برای اولین و آخرین بار کراش مدرسه‌ای هم زده بودم! البته دبیرستانی بود ولی نامش قشنگ بود و در میان آن همه پسر سیه‌چرده و چرک‌آلود فاقد تربیت، تنها پسر سفید‌ رویی بود که به طور مودبانه‌ای شوخ‌طبع بود. تا اینکه متوجه شدم نمرات درسیش خوب نیست و از چشمم افتاد!

ماشین‌هایی هم هستند که خاطرات بهتری ازشان دارم؛ مثلا مزدای دست‌دوم تک‌کابینه که متعلق به بابابزرگم بود. زمانی که بی‌بی و باباجی زنده بودند و باغ‌های ارثی فروخته نشده بودند و دورهمی‌های  فامیلی صفا داشت؛ همه فامیل می‌چپیدیم پشت ماشین و پیش به سوی طبیعت!

در آن سواری و گردش‌های کوتاه صمیمیت دلپذیری میان‌مان جریان داشت که مدت‌هاست طعمش را نچشیده‌ام. و چهره‌ی هراسان بی‌بی و صلوات شمردن‌های پی‌در‌پی‌اش که وقتی ماشین فاقد امنیت، از ناهمواری‌ها و سربالایی‌ها عبور می‌کرد باعث خنده‌ی ما می‌شد؛ چهره‌ای که دیگر هرگز آن را نخواهم دید...

یک ماشین شخصی خانوادگی هم داشتیم. یک پراید سفید که پدرم بخاطر خریدش نمره قابل توجهی از ما گرفته بود اما  در خرید روکش صندلی‌ها واقعا گل کاشته بود! یک روکش نارنجی هویجی که تا به امروز ندیده‌ام کسی رنگ‌هایی مثل آن را داخل ماشینش استفاده کند. همانجا بود که فهمیدم پدرم مانند خیلی از مردان دیگر، درکی از رنگ‌ها و مد و شیک‌بودنشان ندارد! در میان آن همه خوبان، رنگی توی چشم را به رنگ‌هایی که از نظر ما شیک اما از نظر او بی‌روح و مرده بودند ترجیح داده بود. به هرحال هنوزم آن پراید عزیز برایمان نماد زمانی است که زندگی بهتر بود؛ اوضاع اقتصادی قابل سازس بود و مشکلات شخصی و خانوادگی‌مان کمتر. از آنجا که سالم بود و متعلق به خودمان، مسافرت‌های خوبی را برایمان رقم زد.

تا اینکه خیانتی رخ داد! پدرم عاشق شد. عاشق سمند سفید دست‌دومی که گازسوز بود. پس آن پراید مظلوم و سر به راه را به ناچیز فروختیم. از آنجا که خیانت هیچ وقت عاقبت خوشی ندارد، در آینده آن ماشین خراب خوب گذاشت توی کاسه‌یمان! انگار از همان موقع بود که مشکلات حاد زندگی هم شروع شد... کوچکترین مشکلش این بود که در سرما سیستم گرمایشی‌اش کار نمی‌کرد و در گرما سیستم سرمایشی‌اش! در هوای سوزان بندرعباس با خرابی‌های مکررش، برایمان یک تجربه‌ی جانانه‌ای رقم زد که تبدیل به تروما شد و هنوز که هنوز است جرئت نمی‌کنیم اسم سمند و جنوب را بیاوریم!

در آن مواقع، دلتنگی و حسرت برای ماشین سابق‌مان به اوج خودش رسیده بود؛ طوری که هرگاه از کنار پرایدی عبور می‌کردیم، همگی چهار‌چشمی زل می‌زدیم به آن، تا شاید رنگ نارنجی خودنمایی را ببینیم که نشان از آن رخش دلبند از دست رفته می‌داد. به طور مضحکی حتی چند ثانیه دیدار دوباره کوتاه می‌توانست خوشحال‌مان کند!

دنده عقب با اتو ابزارماشینخاطرهپراید
۲۹
۶
پیشگوی معبد دلفی
پیشگوی معبد دلفی
این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید