فرقی نداره روزه یا شب، جای خالیش خیلی حس میشه... همش تقصیر خودم بود...
اولش میخواستند نزارند اصلا دیگه ببینمش تا قدر عافیت رو بدونم اما با اصرارهای من، سر یک بار ملاقات در شبانه روز به توافق رسیدیم. پس وقتی داشتند از من جداش می کردند، مقاومت نکردم. نتونستم ازش خداحافظی کنم چون روی دیدنش رو نداشتم.
خودم میدونم باید بیشتر متعهد می بودم... حالا دو روزه که فقط از دور می بینمش و حسرتش رو میخورم...
تخت خواب عزیزم! دلم برات تنگ شده؛ باید بدونی اتاق بدون تو خیلی خالیه!
امروز وقتی بیدار شدم چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کجام. روی تختم توی اتاق آبجیم بودم. آره... تختم رو از اتاقم به اینجا منتقل کردند تا توی اتاقم هیچ چیزی نباشه که من رو به خواب وسوسه کنه چون هر موقع که بهم سر میزنند که باید درس بخونم، در حال چرت زدنم!
مامانم جدیدا به راه حل های مختلفی متوسل میشه تا من رو بیدار نگه داره که از مامان سارا آموخته. سارا! یکی از نارفیقان صمیمی من که آرزوی خیلی از والدین هاست! یکی از رتبه های دو رقمی کنکور پیش رو!
از اونجایی که مامانش معتقده چایی هم مثل کافئین عمل میکنه، شمار اینکه امروز چند استکان چای خوردم از دستم در رفته. به هرحال هر چقدر معدم رو بازنگری میکنم، تا بی کران ها چای است و چای!
فکر کنم مامانم سرسخت معتقده اگه همه آهن بدنم هم تموم بشه بهتر از اینه که کافئین مصرف کنم!
خلاصه به هر بدبختی بود تا عصر خودم رو بیدار نگه داشتم و طبق برنامه مشاور درس خوندم. درواقع با تنها دو بار چرت زدن در روز، رکورد جدید زدم!
حدود ساعت 7 مجبور شدم خودم تنها تا کلاس زیست پیاده روی کنم. قبلا خوشم نمی اومد اما الان مشکلی باهاش ندارم؛ حس مستقل بودن و بزرگ شدن به آدم دست میده... نگم از اینکه با در دست داشتن سهام عدالت چقدر حس پولدار بودن میکردم!😶😂 با اینکه نگهش داشته بودم باهاش کتاب بخرم، خوراکی خریدم و تهش مثل سگ پشیمون شدم. واقعا پول چیز خوبیه، واسه کسایی که اون رو داشته باشند به مقدار خیلی زیاد...
بعد از کلاس رفتیم توی خیابون تا کاروان امام حسین رو تماشا کنیم که به سمت شام میره. یه حرکت نمادینه. اول محرم، امام حسین و کاروانش از یه جایی که نمیدونم کجاست شروع میکنن و از ابتدای شهرمون وارد میشن و توی گلزار که انتهای شهره اتراق میکنن. بلانسبت مثلا گلزار، کربلا و صحنه ی قتلگاهه. اونجا تعزیه اجرا میکنن و وقایای عاشورا اتفاق میوفته و همه شهید میشن. در نهایت شب شام غریبان اسیران از گلزار مسیر برگشت رو طی میکنن یعنی تا ابتدای شهر.
جدا از اون موضوع منطقی که در مورد بند کردن راه مردم و مزاحم شدن با سر و صدا هست، من این برنامه رو دوست دارم. نه فقط بخاطر اینکه در مورد امام حسینه و خیلی قشنگ اجرا میشه(بدون مضحکه کردن شان ائمه)؛ اینکه خیل عظیمی از آدما یه موضوع مشترک دارن که بخاطرش اینجوری میان توی خیابون، حس عجیبی بهم میده که گاهی قشنگه و گاهی ترسناک...
البته که در این مملکت ما حق نداریم چیز اضافی بخوایم اما چی میشد فارغ از مسئله غم و شادیش، مذهبی یا غیر مذهبی بودنش از اینجور برنامه ها در قالب استانداردش بیشتر اجرا میشد؟ برنامه های فستیوال طور که زیاده روی توش نباشه منظورمه.
خلاصه... من تصمیم داشتم تنها برم ولی از اونجایی که مامانم مطمئن بود حتی توی این شلوغی هم اتفاق بدی می افته نزاشت!
رابطه ی من و آبجی کوچیکم مثل رابطه ی مختار و عمره(طبیعتا من مختارم اون عمره😌😂) ولی تصمیم گرفتم از روی مصلحت، فعلا آتش بس اعلام کنم و اون رو همراه خودم بردم تا تنها نباشم. مامانم هم میتونست بیاد اما خب بزرگترها معمولا پایه ی همه چیز نیستند؛ یا علاقه شو ندارن یا توان شو.
البته از اونجایی که ابجیم فعلا در بحران خجالت زدگی و کم رویی دائمی دوران نوجوانی به سر می بره نزدیک بود به مشکل بر بخوریم باهم، از بس از انجام یه سری کارها پا پس میکشید. از طرفی نمیشه سرزنشش هم کرد، من خودم هنوز دارم با این بحران دست و پنجه نرم میکنم اما حداقل باید آدم از یه جا مبارزه رو شروع کنه یا نه؟
اما فکرکنم هزار سال دیگه هم بگذره بعضی ها به این فرهنگ ابتدایی نرسن که از سطل زباله استفاده کنن!
منو آبجیم هرجا میرفتیم در به در دنبال سطل زباله بودیم که لیوان شربت مون رو جای درستش قرار بدیم چون رفتگر بیچاره که از سپاهیان یزید نیست! بعضی ها با همچین قاطعیتی زباله رو کف خیابون پرت میکنن انگار یقین دارند هست!😒
طی یه حرکت آنی بلند شدم زباله های یه قسمت از پیاده رو رو جمع کردم اما هرکاری کردم آبجیم نیومد. شاید حقم داشت مردم یه طور عجیبی نگاه میکردند😐
نمونه ای از بچه های منتظر کاروان:
یه بچه ای بود خیلی خوووب بود. انگار مسابقه است، دست مامانش رو میکشید و تند تند از بین زنا رد میشد. از عقب داشتن میومد؛ به سر کاروان که رسیدن داد زد: آررررره رسیدیم. دیدی بهت گفتم ما اولیم!!؟؟😂
یه مادر و پسری هم بودند، مادره لیوان می داد، بچه با مشک آب میریخت واسه مردم🥺 یه مادر و پسر زیبا مخصوصا مامانه خیلی مهربون بود...
بچه های آب پاش:
یه کاری کردم که آبجیم میخواست واقعا همونجا برگرده خونه🤦♀️😁 از یه پسره آب پاشش رو گرفتم و مقداری به خنک کردن مردم پرداختم. خیلی مزه بود ولی حیف که زود پسش گرفت:/
نسبت به پارسال برنامشون خیلی کوتاه تر بود و خب از تبل خبری نبود. بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار می گرفتن. زننده نبود و حد وسط نگه داشته شده بود...
۲۷ تیر ۱۴۰۳