اول از همه امیدوارم هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت سر و کارتان به دوا و درمان و دکتر و بیمارستان نیافتد. به قول بابام تن سالم به همه چیز می ارزد و مرگ با عزت، هزار بار بهتر از بستری شدن، توی جا افتادن و تر و خشک شدن توسط دیگران است.
پوریا پوتک همیشه در پایان ویدیوهایش می گوید: اول پولدار باشید بعد سلامت. آیا با این موضوع که پول بر سلامتی اولویت دارد موافق هستید؟ همان سوال همیشگی و کلیشه ای که ثروت را در مقایسه با ارزش های دیگر می آورد: سلامتی بهتر است یا ثروت؟ کاری به شخص پوتک ندارم. اما مشخص است تفکر درست و حسابی ای پشت این تکه کلام نیست. در این یادداشت قرار نیست پوتک و اولویت هایش را مورد نقد قرار دهیم. فقط در این چند روز اخیر که در بیمارستان گذراندم، زیاد به چنین موضوعاتی فکر کردم، و به افرادی که تحت تاثیر این چنین شعار و دیدگاه های پوچ، سلامتی خود را پس از اولویت های دیگر می گذارند... خلاصه اگر شما هم با پوتک هم نظرید که چیزهایی مهم تر از سلامتی وجود دارد یا زیاد به سلامت تان اهمیت نمی دهید و فکرمیکنید سلامتی جزو انرژی های تجدیدپذیر محسوب میشود، خودتان را جای چنین فردی بگذارید:
یک مرد ۴۹ ساله که دیابت و قندخون دارد. از مشکلات قلبی و گشادی آئورت رنج می برد و دو باری هم دیسک کمرش را عمل کرده. علاوه بر اینکه نگران است که دیابت و قندخون به آرامی دارند بدنش را تجزیه و تحلیل می کنند، نگران این نیز هست که در هنگام تحریم، تورم بالا، پیاده روی اربعین، زلزله، احتکار و دزدی و... داروهایش را چگونه تهیه کند؟ اگر تا فردا انسولین نوورپید به او نرسد چه؟ از طرفی برای بهبود بیماری هایش راهی جز آب درمانی ندارد. چرا که نه پای پیاده روی دارد، نه قلبی که بتواند فشار ناشی از ورزش را تحمل کند و نه هر دارویی به بدنش سازگار است... حالا فرض کنید سطح مالی اش متوسط رو به پایین است. نه، اصلا فرض کنید از ثروت بی نیاز است؛ بهترین خانه، بهترین ماشین، بهترین غذا. اما آیا همه ی اینها جای سلامتی از دست رفته اش را می گیرد؟ البته قبول دارم مریض ثروتمند، نگوییم خوشبخت تر، راحت تر است از مریض بی پول.
تقریبا هرسال عارضه ای پیدا میشود که بابام را خفت و او را راهی دکتر و بیمارستان کند. عادت کرده ایم؟ اصلا. هرسال بیماری های جدید و در پی آن نگرانی های جدید سوپرایزمان میکند. این دفعه برای اولین بار دچار زخم دیابت شد. از آنجا که زخم های عادی افراد دیابتی، در طولانی مدت بهبود می یابند، فکر کردیم این یکی هم از همان هاست و به آن توجهی نکردیم. تا اینکه ده روزی گذشت و آن زخم گرد و خون آلود و زشت که اولش با ترکیدن یک تاول گنده، در کف پای بابام ایجاد شده بود، با کنده شدن پوست نیمه مرده ی اطرافش گسترش یافت. به همین ترتیب زخم هایی هم در سرانگشت ها پدید آمدند. بالاخره با کلی مکافات یک هفته در بیمارستان بستری شد. این بار که تصمیم گرفتم بخشی از بار مسئولیتش را به دوش بکشم، متوجه شدم همه چیز چقدر سخت است.
معمولا بیمارستان مکانی است که انتظار میرود در آنجا بتوانی انسانیت زیادی ببینی. با این حال چیزی که من دیدم کاملا مخالفش بود. هرگز آن دید رویایی و رمانتیکی که اکثر دانش آموزان خامِ رشته ی تجربی نسبت به فضای بیمارستان دارند را نداشته ام و در عین حال از واقعیت آن بدم نمی امده. اما این بار که روی دیگری از حقیقت ان را لمس کردم، واقعا از آن فضای کذایی متنفر شدم. البته این که بیمارستان موردنظر یکی از درپیتی ترین بیمارستان های جهان است، بی تاثیر نبود. از آنها که سالم و سرحال واردش میشوی، و دیوانه و روانی، با یکی دو عضو قطع شده و چندتا هم عضو داخلی درآمده، از آن خارج و مستقیم وارد تیمارستان میشوی! جالب این است؛ هیچ کس مسئولیتش را قبول نمیکند هیچ، تازه دو قورت و نیم هم بدهکار میشوی!
از کجا شروع کنم؟ از چه بگویم؟ از تنفر؟ خستگی؟ بی مسئولیتی؟؟ همه اش از همین بی مسئولیتی آغاز میشود و با همین بی مسئولیتی تا ابد به جریان ویرانگر خود ادامه میدهد. ابد، به هیچ وجه کلمه ی اغراق آمیزی برای گذر زمان در بیمارستان نیست. چرا که هیچ حلال زاده ای پیدا نمی شود که این زنجیره ی بی مسئولیتی را با تبر انسانیت قطع کند...
هرظهر، مستقیم بعد از مدرسه میرفتم بیمارستان. روز اول، از صبح قرار بود بابا را بستری کنند. اما ظهر، ساعت دو و خورده ای که رسیدم، هنوز دکتر مرتبط نیامده بود که تشخیص بدهد در کدام بخش باید بستری شود! آخرش، بعد از بحث طولانی که بین علما در گرفته بود، پرستاران گرامی به این نتیجه رسیدند که بخش عمومی مردان از همه جا بهتر است. دورافتاده ترین و زپرتی ترین بخش بیمارستان؛ جایی که در آن کلاغ هم پر نمیزند دیگر چه برسد به دکتر و یک جورهایی بخش خودگردان است. روز اول که کلا اثری از دکتر ندیدیم. بابا توی یک اتاق پنج تخته، کنار سرویس بهداشتی تخت گیرش آمد. وحشتناک ترین بویی را که تا به حال شنیده یا نشنیده اید تصور کنید. بازهم به بوی فاضلاب آنجا نمی رسد! فاضلاب مشکلی به شدت جدی داشت و حدش بزنید چرا؟ چون هیچ کس به چپش هم نبود!
آیا از شنیدن جملاتی از این دست:« وظیفته، داری وظیفت رو انجام میدی، کاری که بخاطرش حقوق میگیری رو انجام بده» خونتان به جوش می آید؟ تبریک می گویم شما یک فرد بی مسئولیت دیگر هستید! از این به بعد وقتی عمدا وظیفه یتان را انجام نداده اید و یکی حتی بی ادبانه آن را بهتان گوشزد میکند، ناراحت نشوید چون شما کاملا مقصر هستید!
نظافت چی اتاق با زنی که درحال شکستن تخمه ی آفتاب گردان بود، درگیر بود؛ سر اینکه پوست تخمه ها را روی زمین نریزد و زن میگفت: به هرحال تو که وظیفته بخاطرش پول میگیری! به این میگویند بی احترامی و بیان بی ادبانه. همه ی ما میدانیم که آنجا طویله نیست که حیوان نامحترم بریزد زیر پایش و نظافت چی برایش تمیز کند. اما همین نظافت چی نامحترم تر، وقتی با بیانی خیلی مودبانه تر از آن زن، و با چرب زبانی بسیار از او خواستیم به وضعیت سرویس بهداشتی رسیدگی کند، برایمان دهن کجی کرد. این درحالی بود که ما از او درخواستِ لطف نکردیم؛ بلکه تنها وظیفه اش را به او یادآوردی کردیم و او از اول هم حق انتخاب نداشت. الان حتما فکر میکنید من ظالم هستم. اما همین آدم تا قبل از این داشت از وضع جامعه گرفته تا بی کفایتی مسئولین ناله و شکایت میکرد که هیچ کدام از آنها وظایفشان را انجام نمی دهند. اما وقتی به او گفتیم: خب شما هم که وظیفت رو انجام نمیدی!؟ گفت:« اینجا هیچ کس وظیفش رو انجام نمیده. وقتی خر تو خره چرا باید خودمو اذیت کنم. حالا مثلا من کارم رو انجام دادم کی اهمیت میده؟» بابامم گفت: «حالا شما کارت رو انجام بده من که اینجا دم دستشویی خوابیدم اهمیت میدم!» خلاصه فرد مذکور هیچ جوره زیربار نرفت و ماهم بیشتر از این سر به سرش نزاشتیم.
یک جا من پا کرده بودم توی یک کفش که تا مسئولین آدم نشوند، وضع کشور هم درست نمیشود. طرف مقابلم میگفت تا مردم آدم نشوند، مسئولین هم آدم نمی شوند. آن زمان میگفتم طرف دارد مغلطه میکند. مردم بیچاره دیگر باید چه کار کنند؟ اما الان کاملا به حرفش پی برده ام. یک نظافت چی که چهار پنج تا دستشویی زیر دستش است، اینگونه از زیر کارکردن در می رود آن وقت انتظار داریم مسئولانمان که یک کشور زیر دستشان است، از لذت کم کاری دست بکشند و برایمان آپولو هوا کنند! از این موارد زیاد دیده ام. زمانی مامانم معاون یک مدرسه ی راهنمایی بود. مدیر مدرسه به اندازه ی کافی اقتدار نداشت و مامانم باید جورش را میکشید. مستخدم مدرسه هم که به شدت نازک نارنجی بود یا اینطور وانمود میکرد، از این موقعیت سوءاستفاده میکرد. مامانم همیشه گویی روی یک تار مو راه میرود با او صحبت میکرد. مثلا میگفت:«خانم فلانی اگر زحمتی نیست برای معلم ها چایی دم کن» آن وقت بود که فاجه رخ میداد... خانم فلانی میرفت پشت کلاس ها و های های گریه میکرد. که چون مستخدم است معاون به او دستور داده و توهین کرده! مامان هم که بسی خرافاتی، از آه و ناله اش میترسید و کوتاه می آمد. یا مثلا کافی بود بگوید:« خانم فلانی وضع نظافت کلاس ها واقعا خراب است لطفا اگر وقت کردید تمیز کنید» آن وقت بود که فردایش مامانم باید میرفت با یک دسته گل و جعبه ای شرینی از دلش در می آورد! خانم هم با کلی منت میگفت: «حالا فکراش میکنم شاااید حلالت کردم!»
ببینید هیچ کس شستن دستشویی ها را دوست ندارد. شاید اگر یک نفر برای چندنفر دیگر چای دم کند به غرورش بربخورد یا ممکن است یک نفر اعصاب سروکله زدن با سی دانش آموز در یک کلاس را نداشته باشد. اما این یک حقیقت است که این وظیفه ی اوست و دارد بخاطر این وظیفه حقوق میگیرد. اگر شخصی می بیند که نمی تواند با وظیفه اش کنار بیاید، با درنظر گرفتن عواقبش باید آن را کنار بگذارد! اینگونه ممکن است شخص با کفایت تری به جای او بیاید که با انگیزه ی بیشتری وظیفه اش را انجام دهد و آن وقت است که همه سود میبرند و آن حقوق هم حلال تر است! و اگر به آن شغل محتاج است پس باید تحمل کند و به نحواحسنت کارش را انجام دهد. همان کاری که همه ی ما انجام میدهیم و باید انجام دهیم.
خلاصه تا صبح بابا در آن اتاق بوگندو ماند و بدون تجویز پزشک، پرستار یک عالمه آنتی بیوتیک به او تزریق کرد. صبح که شد، پرستار بالاخره اتاقمان را با یک اتاق دوتخته تعویض کرد. که چون بیمار دیگری آنجا نبود حس اتاق وی آی پی میداد و همراه بیمار می توانست روی آن یکی تخت ناتمیز و میکروبی بخوابد. آماده بودم از بیمارستان به مدرسه بروم که بالاخره دکتر آمد. چطور باید چنین دکترهایی را توصیف کرد؟ آمد، به زخم حتی نگاه هم نکرد، گفت: اگر به استخوان نرسیده باشد خیلی شانس آورده اید اگر نه باید قطعش کنیم، و رفت... رفت! فقط آمد، ترساندمان و تمام آرامشی که که باعث و بانیش تنها حرف های پرستاری بود که گفته بود نگران نباشید زخم های بدتر از این همه دیده ایم خوب میشود، پراند و رفت! باورتان نمی شود که در آن لحظه چقدر نگران شدیم و چقدر ناراحت شدیم که تشخیصش را جلوی بابا و با بیرحمی گفته بود. اصولا پزشکان موظفند تشخیصشان را طوری بیان کنند که کمترین آسیب را به روحیه ی بیمار بزند! اصلا طرف معاینه کرد که بخواهد تشخیص هم بدهد؟ بعد از آن دیگر دکتری نیامد که نیامد. فقط پرستاری آمد و به وحشتناک ترین شکل ممکن زخم بابا را فشار داد تا چرک ها و عفونت ها بیرون بیایند،(که بعید میدانم این کارش اصولی بوده باشد) ضد عفونی اش کرد و بعد پانسمان را پیچید. و رفت! منم زنگ اول مدرسه را از دست دادم و با اعصابی داغان رفتم مدرسه!
دفعه ی بعدی که بیمارستان بودم مامانم با کادر آن بخش داشت دعوا میکرد که برخلاف گفته ی آن دکتر مشنگ بابا اصلا ام آر آی نشده است. اگر شده یعنی بابا حالیش نشده که دارد وارد دستگاه به این بزرگی میشود؟؟ خلاصه به این نتیجه رسیدیم که این دکتر مشنگ، یک پیریِ عقده ای و غیرنرمال است که خیلی وقت است از سن بازنشستگی اش گذشته و هوش و حواسش دست خودش نیست. غیر از پزشک، پرستاران هم قابل اعتماد نبودند. باجه ی پرستاران دو اتاق پایین تر از اتاق ما بود و مدام صدای قهقه و زر زدن هایشان می آمد. یکی از پرستارها که به یکی از بیمارها داروی اشتباهی تزریق کرده بود، بیخیال آمد و سرجایش نشست. درحالی که صدای نعره های مرد می آمد و مادر بینوایش سعی درآرام کردنش داشت و درهمین حین خورد زمین، پرستار فقط گفت: اثر داروهاست. اثرش که از بین برود درست میشود. بعد رویش را کرد آن طرف و شروع کرد به حرف زدن با همکارش! به همین سادگی!
رفتار بعضی از پزشکان و پرستاران واقعا توهین آمیز است. انگار از تو متنفرند که مریض شده ای و به بیمارستان آمده ای... باور کنید بیمار به اندازه ی کافی از خودش متنفر است که مریض شده است، ناراحت است که خانواده اش را توی دردسر انداخته و نگران است و برای وضع سلامتی اش استرس دارد. درست است پزشکان و پرستاران خسته هستند، فشار زیادی تحمل میکنند و برای بهتر کردن روحیه بیمار هم نمیتوانند عربی برقصند. اما نظرشان چیست حداقل به این حس های منفی بیمار دامن نزنند و آن را تشدید نکنند؟ نمی دانم این شرایط برای بیماران سخت تر است یا پزشکان و پرستاران؟ اما میدانم خستگی و فشار بهانه ی خوبی نیست برای کم کاری و بی مسئولیتی. آیا معلمی که دو زنگ پشت سر هم یک تیکه فک زده و گاها چند نوجوان جوگیرو در سن بلوغ اعصابش را خرد کرده اند، حق دارد بخاطر فشار کاری، زنگ سوم سر دانش آموزان فریاد بزند و به آنها توهین کند؟ آیا منی که قشنگ یک هفته از درس هایم عقب ماندم، چندین بار سر کلاس فیزیک و شیمی ضایع شدم و نصف کلاس های دوشنبه و سه شنبه را خواب بودم و تمام کارهای خانه را با وجود خستگی های مدرسه و بیمارستان، خودم به تنهایی انجام دادم و کلی استرس کشیدم، حق دارم اعصابم را مثلا سر کادر بیمارستان خالی کنم یا سر همکلاسی هایم؟ اگر پزشک استرس این را دارد که جان یک نفر را نجات دهد، بیمار هم استرس این را دارد که دو دقیقه دیگر زنده خواهد ماند؟یا با پای سالم به خانه باز خواهد گشت یا با یک پای قطع شده؟ البته در آن بخشی که بابا بستری بود از این استرس ها خبری نبود. همانطور که گفتم میتوانستی درآنجا یک اورانگوتان جهش یافته ی بالدار که به ۲۴ زبان زنده ی دنیا مسلط است را پیدا کنی اما دریغ از یک دکتر! پرستارها هم که همه قراردادی بودند و کار زیادی نداشتند. درواقع همه آنجا دلال بودند. یکی برای فلان متخصص زخم تبلیغ میکرد، یکی میگفت کلینیک فلانی بهتر است، یکی چاپلوسی دکتر مشنگ را میکرد که بگذارید زیر نظرش بماند، یکی میگفت سریع تر مرخصش کنید اینجا بخش عفونی است و بدتر میشود، یکی پیاز داغش را زیاد میکرد و دیگری پیازها را دزدکی می قاپید. خلاصه که آنجا حیوانی ندیدیم که اندکی مثل آدمیزاد رفتار کند و درست و حسابی راهنمایی یمان کند. تهش خودمان به نتیجه گیری قبلی رای اعتماد دادیم و قرار شد بابا را مرخص کنیم تا از زیرنظر دکتر مشنگ بیرون بیاید.
در این بین نگویم که چقدر بابام آرزوی مرگ میکرد و چقدر مامانم از رفتار کادر بخش به ستوه آمده بود. بالاخره ساعت سه شب کارهای ترخیص انجام شد و ناگهان همه به این نتیجه رسیدند که ما کار خوبی کردیم و دکتر مشنگ دکتر خوبی نیست! بابا برای اینکه به زخمش فشار نیاید باید سوار ویلچر میشد. سالم ترین ویلچری که توانستند پیدا کنند، جای پا نداشت و به جای آن با دوتا از آن تناب های پلاستیکی که روی جعبه ی شیرینی می بندند، برایش جای پا درست کرده بودند. پرشی هم بود؛ هر یک متر هلش می دادی از جا می جهید.نمی دانم چه مرگش بود. اولش مثل اسکل ها برای راندن ویلچر ذوق داشتم. بعد دیدم مامانم دوباره دارد با پرستارها دعوا میکند که حمال بیاید و ویلچر را ببرد و برگرداند. ملتفت هستید که اگر برای آن حمال بیشعور و بی وجدان که لم داده بود روی صندلی و با گوشی اش ور میرفت، ذره ای احترام قائل بودم از کلمه ی باربر استفاده میکردم؟ ولی نیستم. یک بی مسئولیت دیگر. حمل و نقل ویلچر وظیفه ی باربر بخش است اما این حمال قصه ی ما علاوه بر حقوقی که از بیمارستان دریافت میکند، انتظار رشوه ای، زیرلفظی هم از طرف بیمار داشت و اتفاقا سرپرستار هم از او حمایت میکرد! طوری که وقتی زیربار پول زور نرفتیم گفت: «خانم ایشون باربر دوبخش هستند بهش نیاز داریم نمیتونیم بفرستیمش همراتون» ای بر پدر آدم لاشخور و دروغگو لعنت. مرتیکه ی سه نقطه... خلاصه من که هنوز درباغ نبودم که راندن ویلچر چقدر سخت است، با اولین فشار دادن به ویلچر، نزدیک بود بابای بیچاره را بفرستم توی دیوار و دوباره روی تخت بیمارستان. خیلی سنگین بود و ویلچر وامانده هم هرلحظه این حس را به آدم میداد که قرار است چپ بشود. ناگهان به یاد مسیر طولانی و پیچ در پیچی افتادم که در پیش داشتیم. بغض گلویم را گرفت. خدایا چطور این همه را ببرمش؟ تمام قدرتم را جمع کردم و با تمام زور هل دادم. هرچقدر از سخت بودن آن لحظه بگویم کم گفته ام. شیب اول کوتاه بود ولی بازهم سخت تر از بقیه مسیر. همه اش میترسیدم ویلچر برگردد یا چپ شود. ناگهان نگاهم به شیب دوم که افتاد به معنی واقعی کلمه روح از تنم پر کشید. غول مرحله ی آخر را فراموش کرده بودم. خیلی طولانی بود. بابا که فهمیده بود چقدر سنگین است و دارم اذیت میشوم، گولم زد. دمِ شیب گفت وایسا تا درست بشینم. تا ایستادم، سریع پاشد و آرام روی شیب دوید. در این لحظه نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. چون میدانست آنقدر سرسختم که هرچقدر اصرار کند نمیزارم از ویلچر پیاده شود گولم زده بود و شیوه ی دویدنش هم خنده دار بود. از طرفی دلم برایش خیلی میسوخت و با خودم میگفتم اگر پسر بودم بیشتر به درد میخوردم. خلاصه بعد از شیب دوباره سوار شد. چقدر از این مردم متنفرم. خیلی عجیب است در بیمارستان یک نفر ویلچر براند که اینطور برمیگردند و به آدم زل میزنند؟ کمک که نمی کنند هیچ، حداقل از سر راه کنار نمیروند و حتی در این موقعیت هم میخواهند کرم بریزند! با اینکه شیب ها تمام شده بود اما بقیه ی مسیر هم هفت خوانی بود برای خودش. منم تا اینجا حسابی خسته شده بودم و دلم هم حسابی شکسته بود. تا اینجا رکورد زده بودم که حداقل بغضم نشکسته بود. که ناگهان یک عدد آدم قدبلند با پیراهن سورمه ای و قیافه ای خسته مانند علم امام حسین جلویمان ظاهر شد. هنوز تعجب میکنم چطور با دیدن دایی این بار واقعا بغضم نشکست و گریه نکردم. الان که فکرش را میکنم به خودم افتخار میکنم. به هرحال سختی ها اگر یک حسن داشته باشند آن هم این است که آدم را قوی تر میکنند. من که با آمدن نیروی کمکی روحیه ی تضعیف شده ام را بازیافته بودم، سختی ویلچر راندن را به کل فراموش کردم و برای اینکه خودی نشان بدهم گفتم بقیه ی راه را هم میتوانم خودم ویلچر را بیاورم. اما وقتی دایی ویلچر را از دستم گرفت و برد، فهمیدم که آنقدر خسته ام که مقاومتی نشان نداده ام. قدم های دایی بلند بود و زورش بیشتر، به هین دلیل سرعتش خیلی بیشتر بود و آن راه طولانی دیگر آنقدرها هم طولانی به نظر نمی رسید. نمی دانید آن لحظه چقدر از آمدنی دایی خوشحال بودم.
امیدوارم اگر یک روز تونستم پستی در بیمارستان پیدا کنم، تبدیل به یه دلال بی مصرف و بی وجدان نشم. اصلا در هر شغل دیگه ای، در هر زمینه ی دیگه ای باید انقدر مسئولیت پذیر باشم که دنیا رو برای بقیه و البته خودم به جای بهتری تبدیل کنم نه جهنمی که هرکس در اون به فکر خودشه. میدونم خیلی شعاری و بچگونه شد اما به نفع خودتونه که شما هم سعی کنید این موضوع رو توی زندگیتون رعایت کنید. به هرحال جهنم بقیه، به یه طریقی جهنم شما هم خواهد بود.
امیدوارم واقعا به سلامت روحی و جسمی تون اهمیت بدید. تمام مکافاتی که بالا براتون شرح دادم فق قسمت کوچیکی از دردسر های یک جسم ناسالمه. نه تنها از لحاظ جسمی در عذاب خواهید بود بلکه محیط بیرون هم یه جور دیگه بهتون عذاب میده
امیدوارم مشکل بابام جدی تر از این نشه و به زودی خوب بشه. لطفا براش دعا کنید:)