داستان های زیادی توی دلم دارم که گاهی باید نوشته بشن وگرنه فراموش میشن
حیف که امروز دیگه نیستی که ببینی کجام و این همه شادی رو ببینی دوست داشتم بدونم کجایی ؟ حدس میزنم جات خیلی خوبه و از ما خیلی خوشحال تر و راحت تری....
امروز که دیدم دخترت توی استوریش خیلی تلخ تو رو و دلتنگیاتو به رخ همه کشیده حالم باز بد شد دوست داشتم بیام و کنار قبرتو و مادربزرگ بشینم و گریه کنم و به یاد بیارم که چقدر مهربون بودین و کسی حواسش به مهربونیاتون نبود مثل ماهی هایی بودیم که شما دریامون بودین و هر چی میخواستیم بهمون میدادین و نفسمون به نفستون بند بود اما حواسمون نبود و یهو نفسمون قطع شد...
امروز روز مادره و تو نیستی و رفتی خیلی یهویی.خیلی ناگهانی بود . هیچکس آمادگیشو نداشت شایدم ما خیلی خودخواه بودیم نمدونم چی باید بگم و چی باید بنویسم و اصلا کلمات قدرت بیان این احساسات رو ندارن و فقط میدونم حال هممون بده و فک کنم تا آخر دنیا هر روز مادر همین حس رو داشته باشیم...
میلیون ها واژه ی دیگه باید برات بنویسم از تک تک داستانهامون امیدوارم یه روز بیاد که بنویسمشون و هدیه کنم به تو و بعدشم بشه یه کتاب تا همه بخونن و خوبیاتو بدونن