چند وقت پیش عصر زمانیکه مشغول جمع و جور کردن خونه و مرتب کردنش بودم یهو زنگ خونه ام به صدا در اومد بلههههه همونطور که انتظار داشتم رفیقم همراه با بچه هاش پشت در منتظر بود تا بسپارتشون بهم بزنه به دل سفر و به قول خودش ماموریت کاریش رو استارت بزنه و 1 هفته ای تمومش کنه و برگرده به اغوش مون...
رفتم جلوی در از همشون استقبال کردم بچه ها اومدن داخل دو تا دختر و دو تا پسر قد و نیم قد و البته شیطون بلا هستن که هر کدوم به نوبه خودشون منو یاد دوران بچگیم و شیطنت های بی پایانم میندازن!...
در ادامه احوال پرسی و رفع دلتنگی مون که تموم شد، باباشون که صمیمی ترین رفیقم باشه رو دسته جمعی بدرقه کردیم و پشت سرش اب ریختیم به رسم قدیمیا تا راهی فرودگاه بشه...
بعدش درو بستیم اومدیم داخل بچه ها رو به خط کردم و بهشون گفتم ببینین عزیزانم من یه جلسه فوق العاده مهم نیم ساعت دیگه دارم اگه قول بدین ساکت و اروم باشین و لب از لب باز نکنین منم بعدش اماده میشم با هم میریم شهربازی و سینما و بعدشم رستوران تا غذای مورد علاقه تون رو بخوریم حلههههه؟
تایید رو از تک تک شون گرفتم بلند شدم رفتم توی اتاق درو قفل کردم و نشستم پشت لپ تاپ تا جلسه رو استارت بزنم حدودا یه ربع جلسه مون طول کشید همه چیز باب میلم پیش رفت چون موفق شدم ذهن و قلب کارفرما رو بدست بیارم و پروژه جدیدمون رو باهاش هماهنگ کنم به محض پایان جلسه نفس عمیقی کشیدم خیلی جلوی خودمو گرفتم ذوق و شوقم رو بیرون نریزم و درونم نگه دارم...
در ادامه درو باز کردم فورا رفتم پیش بچه ها تا خبر خوش رو بهشون بدم و بعدشم الوعده وفا خداییش اونا هم جیک شون در نیومد به حرفم تمام و کمال گوش دادن راستشو بگم انتظارشو نداشتم غرق سکوت و خاموشی بمونن تا جلسه ام تموم بشه...
خلاصه دسته جمعی اماده شدیم اول رفتیم شهربازی و با وجود شلوغی و ازدحام جمعیت هر وسیله ای خواستیم سوار شدیم و حدودا نیم ساعت چهل دقیقه ای تایم مون اونجا گذشت بعدشم خواستیم بریم سینما اما یهو برنامه تغییر کرد همه چیز تقصیر شکم های گرسنه مون بود داد و بیدادشون به هوا بلند شد و گفتن اول باید به ما برسین وگرنه واسه تون گرون تموم میشه...
خب باشه شکم جان هر چی شما بفرمایید اما اجازه بده رای گیری کنم ببینم نظر بچه ها چیه که همشون گفتن عمو عمو اول بریم شام بخوریم ما هم خیلی گشنه ایم نمیتونیم جلوی شکممون رو بگیریم...
با اکثریت ارا تصویب شد پیش به سوی نزدیک رستورانی که قبلا غذاهاشو تست کردم و راضی بودم...
از شهربازی اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم و گاز دادم به سمت رستورانی که 10 دقیقه باهامون فاصله داشت وقتی رسیدیم از شانس خوب مون به شلوغی نخوردیم ماشین رو دم رستوران پارک کردم و پیاده شدیم قدم هامونو به سمت رستوران هدایت کردیم و رفتیم داخل...
یه جای باحال و خوش ویو واسه نشستن پیدا کردیم و مستقر شدیم نگاهی به منو انداختیم و هممون پیتزا سفارش دادیم پرسیدیم چقدر طول میکشه گرم و تازه به شکممون برسه جواب دادن نهایتا یه ربع تا بیست دقیقه...
رو به بچه ها گفتم خب حالا تو این تایم چیکار کنیم ایده هاتون رو بریزین روی میز که جمله ام تموم نشده بود پیامی بدموقع و مزاحم روی گوشیم ظاهر شد تحت عنوان پرداخت قسط عقب افتاده که فرصتش تا پایان امشبه...
ای بابا اصلا به طور کلی فراموشش کردم ولی خب حالا من فراموشکار تو چرا باید توی رستوران جلوی بچه ها بعد از سفارش غذا بیای سراغم و یقه ام رو بگیری خب من الان چیکار کنم...
هیچی دیگه به محض خوندنش غم و غصه به وجودم نفوذ کرد و لبخند از چهره رخت بربست و ناراحتی جاشو گرفت، در همین لحظه یکی از بچه ها پرسید عععع عععع عمو چیشد یهو چرا چهره ات عوض شد پیام ناراحت کننده ای به دستت رسید؟
ععع راستش بچه ها از شما چه پنهون زمان پرداخت قسطام امشب تموم میشه و من کلا از یاد برده بودمشون نمیدونم چطوری از پسشون بر بیام واسه همون یه مقدار ناراحتم ببخشید شمارو هم ناراحت کردم...
یکی دیگه از بچه ها رو بهم کرد و گفت عمو جون ناراحت نباش ببین بابای ما هم زیاد از این مدل قسطا به پستش خورده ولی تازگیا با یکی به اسم پیمان اشنا شده که خیالشو راحت کرده هم توی زمانش صرفه جویی میشه هم قابل اعتماده اگه میخوای اسمشو سرچ کن خودت ببین...
عععع جدی میگین بچه ها بذارین ببینم دقیقا چی سرچ کنم؟
عمو توی گوگل سرچ کن پرداخت مستقیم پیمان اونجا یه سایت واست بالا میاد بری داخلش همه چیو توضیح داده میتونی از این به بعد قسطات رو بسپاری بهش پشیمونت نمیکنه...
وقتی سرچ کردم و توضیحات رو خوندم دیدم اره راست میگن نوشته در بستری امن و در اوج راحتی و سرعت، از فراموشی پرداختهای تکرارشونده جلوگیری میکنه و تجربه لذت بخش و دلنشینی به ارمغان میاره دقیقا بدرد من فراموش کارم میخوره و خودش همه کارا رو جلو میبره...
اخیششش یه نفس عمیق کشیدم خیالم راحت شد دستتون درد نکنههه بچه ها دقیقا در همون لحظه غذاهامونم از راه رسید و شکم هامون رو کامل سیر کردیم و برگشتیم خونه تا بعد از خوابیدن بچه ها بیشتر با پیمانم اشنایی پیدا کنم.