فرزاد
فرزاد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

خواستگاری و شورحسینی بابام

#بسپرش_به_ازکی
مااهل شیراز هستیم ، داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به چند سال قبل که میخواستیم بریم خواستگاری واسه داداشم ، از صبح کلی چیتان پیتان کردیم و برنامه ریزی کردیم که رفتیم اونجا کی حرف بزنه ! کی حرف نزنه و کلا چی بگیم (باید بگم بابام کلا حرف خیلی میزنه و وقتی موتورش گرم میشه هر چیزی به زبون میاره ، حق و ناحق ) خلاصه از 1یک هفته قبل داشتیم برای بابا فقط کلاس توجیهی میگذاشتیم و روز موعود فرا رسید و با سبد گل و شیرینی وارد منزل خانواده عروس شدیم در بدو ورود همه اومدن جلومون استقبال که 3 تا خواهر بودن (یکیشون عروس خانوم بود) بابام که نشناخته بود به من اشاره کرد کدومه ؟ من گفتم اون یکی ظاهرا اشتباه گرفت طرف رو همه اون فرمول هاو کلاس های توجیهی فراموش شد و بابا رفت منبر و شروع کرد به تعریف از داداش ما برای اون دختره حدود 1 ساعت منبر بود بالاخره مادر محترم عروس خانوم ، خسته شد به بابام گفت اگه توضیحاتتون تموم شده دخترم میخواد بره به بچه اش بالا یه سری بزنه اخه تازه خوابیده (بابام هم یهویی گفت یعنی دخترتون ، بچه داره ؟ اونم گفت اره دیگه )اونجا بود که شورحسینی حضرت پدر رو گرفت گفت بلند بشید بریم اینجا به درد نمیخوره و فلان ......... مجلسو زد بهم - به هزار مکافات آرومش کردیم که بابا اشتباه گرفتی این خانوم خواهر بزرگتر عروسه و شوهر داره و 2 تا بچه ..........) ولی دیگه نشد مجلس رو جمع کرد و مراسم بهم خورد خلاصه که اگه بیمه ای بود که میشد زمانی که ملت رو شور حسینی میگیره آروم کرد که چقدر خوب بود و داداش ما هم الان زن و بچه داشت .



عروس خانومبچهخواستگاریشورحسینیبسپرش_به_ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید