✨خلاصه: میان هلهلهای از بهپا خاستنِ نبرد تاج و تخت، پا به میانهی میدان نهادم و دست به شمشیری زهرآگین بردم؛ بهنام عشق! تیغ مطیعی نداشت؛ این شد که افسانهای خونین را هدف گرفت و من، برگزیده شدم برای تغییر پایان این داستان. هر چه پرده بود را دریدم و ماه هنوز پشت ابر باقی مانده... به دستان کدر شده با گناه و قلب آلوده به عشقم سوگند که برای گرم کردن خانههای این شهر، خاکستر شدم! زنده باد آن دم که ضرب رقص خنجرها، بر طبل پیروزی بکوبد! همان غوغای نوش...?