سرنوشت کودک درونم
شاید تا حالا از روانشناس ها شنیده باشید که میگن ``ریشه از کودکیت داره ``
من اینجا نیومدم که بگم درست یا غلط ، برای همین بیایید به دنیای بچگی من سفر کنیم تا ببینیم این حرف چقدر درسته ؟
اولین چیزی که برای خودم سواله اینه که چه بخشهایی از زندگی ما با کودک درونمون مرتبط؟
مثلاً مثل بازی کردن ، بیرون رفتن ، بستنی خوردن ، نقاشی کشیدن ، دعوا کرده سر اسباب بازیامون با بچه های دیگه ،مربوط به کودک درونمونه؟
جوابش قطعاً نه
ما آدم بزرگا توهم اینو داریم که بزرگ شدیم ، در واقع ما همون بچههایی هستیم که اسباب بازیامون بزرگتر شده.
تو بچگی ، هممون یه ماشین کوچولو داشتیم که بعد از بزرگ شدنمون ، اون ماشین هم باهامون بزرگتر شده
حالا دستت رو بده دستم تا باهم بریم به ده سالگی من ، جایی که برای اولین بار ( فکر کردم ) عاشق شدم.
تقریبا من از ده سالگی شروع کردم به یادگیری قرائت قرآن ، که با مجموعه آشنا شدم در مسجد ابوطالب که جلسات آموزش قرآن تشکیل میداد ، اون مسجد شده بود مدرسه دوم من ، اما بهتر از مدرسهای که میرفتم، چون نه به زور مدیر و معلم بود که میرفتم نه به زور ترس از نمرهها ، همه به خاطر یک هدف اومده بودن و اونم فقط یادگیری قرآن بود.
سال اول با پسری آشنا شدم که واقعاً چهره جذاب و خوشگلی داشت ، همه مجذوب زیبایی اون میشدن ، جدای از چهره جذاب اون صدایی داشت که حین قرآن خوندنش احساس میکردی تو آسمون خدا در حال پرواز کردنی.
دهه اول محرم مجالس مسجد ابوطالب شروع شده بود و آخر جلسات قرآنی شروع مجلس عزا بود و آخر مجلس هرکسی دوست داشت میموند تا برای غذای فردا شب به بچهها کمک کنه ، من و اون دوستم که خیلی عاشقش بودم کنارهم مینشستیم و باهم سیب زمینی و پیاز پوست میکندیم ، کنار هم انقدر خوش میگذشت که نمیدونستم چطور زمان میگذره ، کودک درونم عین خودش یک رفیق پیدا کرده بود ، یه روز صبح جمعه ، که تو مسجد بودم استاد پشت میکروفن
گفت :
کسی داوطلب میشه در مورد احکام مطلب آماده کنه و برای هفته دیگه بخونه؟
محمدرضا دستم رو گرفت بالا که استاد گفت خب پس تو برای هفته بعد آماده باش
من خیلی بچه خجالتی و آرومی بودم توی ۱۰ سالگی و اون هفته به خاطر اینکه مطلب آماده نکرده بودم به کلاس آموزش نرفتم و این نرفتن من یک سال طول کشید
یکـسـال بعد
منتظر بودم که ایام ماه رمضان برسه تا کلاسها تشکیل بشه و من دوباره همبازیمو ببینم ، اشتیاق بازی کردن و دیدن محمدرضا ، منو از دورترین نقطه شهر بلند میکرد بعد از افطار ، تا به کلاس قرآن برم و بتونم با دوستم توی یک فضا باشم ، لحظهای که وارد مسجد شدم و پا گذاشتم روی فرش ابوطالب ، دوباره تمام خاطرات قشنگم از وقتی که با اون میگذروندم تا زمانی که با لبخند به خونه برمیگشتم از جلوی چشمم رد میشد، چشمام به جای مکتب درس دنبال محمدرضا بود.
منتظر بودم تا بعد از گذشت یک سال ، عشق کودک درونم رو ببینم ، چهره جذاب دوستم رو که دیدم پای کودک درونم بود که منو سمت اون هل میداد ، وقتی باهاش روبرو شدم تا دوباره خاطرات قشنگی که ساخته بودیم رو ادامه بدم ، با سردترین حالت ممکن گفت:
سلام ، حال شما خوبه؟
تو فکر فرو رفتم که آیا من، شمام؟
غرق در شمایی بودم که انتظار داشتم تو باشه ، یا حداقل اسمم به جای شما باشه ! بدون اینکه جواب بدم از کنارم رفت .
من بودم و یه اتاق پر از اسباب بازیهایی که منتظر بودم با رفیقم غرق در بازی بشم.
اما غرق در تاریکی شدم ….
.
.
.
اما نه !
کودک درونم میگفت شاید حواسش نبود ، یا شاید نشناختت.
تمام زمان تدریس، هیچی نمیشنیدم ،تنها چیزی که گوشم میشنید سکوت بود و بس.
اولین بار بود که این احساس رو تجربه میکردم ، حتی اصلاً فکر نمیکردم که احساسی به نام تنهایی هست ، اون شب گذشت درست مثل کابوس بود ، اما هرچی بود گذشت.
منتظر بودم که افطار بشه تا بعد از افطار دوباره به مسجد برم و اون رو ببینم ، دوباره نصف شهرو با دوچرخهای خراب پدال زدم ، برام مهم نبود صدام برای سنگینی پدال خراب بشه یا نه ، تنها چیزی که میفهمیدم این بود زودتر برسم تا بتونم بیشتر کنار محمدرضا باشم .
رسیدم مسجد و انگار روح دوباره ای گرفتم و باز مثل دیروز از شوق، چشمم دنبالش میچرخید تا پیداش کنه ،وقتی دیدمش ، کنارش پسری بود که از من زشتتر بوده ، بی استعداد تر ، کثیفتر از همه ، احساس کردم که اون لحظه نزدیکش نشم بهتره ، از دور تماشاشون کردم که کنار اون چقدر میخنده ، و چقدر خوشحاله، قلب کوچیک کودک درونم ترک برداشت!
از اون روز هر بار از دور میدیدمش ، کودک درونم هر بار میگفت برو ، صحبت کن بازی کن اون دوستته حتماً یادش هست که چقدر با هم خندیدین ،چقدر بازی کردین ، اما یه حسی از اعماق تاریک وجودم میگفت اون یه رفیق جدید پیدا کرده ، نیازی به خندیدن کنار تو رو نداره!!
هفته اول ماه رمضان بود اما انگار برای من یک قرن گذشت .
هر بار کودک درونم از پنجره قلب به چهره اون نگاه میکرد و باز تشنه از صحبت ، به خونه برمیگشت.
روز به روز تاریکی ، زمینهای قلبم را از چنگ سفیدی کودک درونم میگرفت ، وجودم از حسادت از غم از بغض از نفرت ، در قلبم ، قلب کودک درونم رو میفشرد ، مثل دندونی که از عصبانیت به روی هم فشار میدیم اونجور قبلم محکم به سینم میزد.
(نظراتتون رو بنویسید که آیا دوست دارید ادامه این کتاب روانشناسی به سبک رمان رو بنویسم یا نه ، و بگید که آیا شما هم همچین تجربه ای داشتین؟ و چقدر شبیه من بوده ؟ ) من سعی میکنم همیشه رمان یا داستان های کوتاه زیبایی رو که از ذهنم میاد رو براتون بنویسم.