اول پاراگراف گفته هر چی دوست داری بنویس
دیشب داشتم با همسر جان خانه آرزوها رو تصور می کردم که یهویی گفت نظرت چیه یه گوشه از خونمون یه قناری کوچیک داشته باشیم؟
در حالی که داشتم با رویاهام موهامو می بافتم و چشمام از ذوق متحیر مونده بود گفتم اره اره خیلی موافقم
چند روز تا پایان سال مانده است؟
مگر می شود آدم هر روز خانه و زندگی اش را از خروس خوان رها کند و به جایی خارج از خانه برود ان هم تا بعد از ظهری پس از ظهر
یادم نمی آید خانه م چه شکلی است و چه چیزهای قشنگی با ذوق در آن چیده ام و چه چیزهایی را نچیده ام
دنیا شبیه یک آکواریوم شده است
انگار از داخل آکواریوم دنیا را مشاهده می کنم
تقویم را نگاه کردم
خدا روشکر روزها راحت می گذرند
هفته آینده را که پشت سر بگذاریم
بهمن می آید و اگر بهمن مهربان باشد و بدخلقی نکند جای خودش را سریع به اسفند دهد
امسال تمام می شود...
فک می کنم در طول 31 سال زندگی خود هیچ وقت انقدر منتظر پایان یک سال نبوده ام
عجب سال نحسی بود این سال
از ابتدا تا انتهای آن پر از سیاهی و اغما بود
باورم نمی شود حداقل دو ماه مانده است
گاه ذوق می آید گاه پریشانی
گاه دلم می خواهد خودم را بغل بگیرم
گاه یادم میفتد که از شدت خستگی و افسردگی هفته هاست موهایم را شانه نزده ام
بعضی چیزها را برای همیشه بوسیدم و گذاشتم کنار
چون در ازای آن تاوان بدی پس دادم و هنوز خود را نبخشیده ام
لایواستریم ها و کار تمام وقت را برای همیشه گذاشتم کنار
هر چند من می دانم ذوق من موقت است و من دوباره پس از مدتی به روح خسته و افسرده خودم برمی گردم
کاش دنیا را این چنین نساخته بودند...
به من می گویند زندگی را سخت نگیر
آری انگار زندگی بر من بسیار ساده گرفته است و من با آن جنگ دارم
نه جانم نه
آنچه مرا به اینجا رسانیده است تمام برنامه ها و کارهایی می باشد که هرگز موفق به انجام آن نشده ام هرگز