نمیدونم چه اتفاقی افتاده
شاید شما هم بهش فکر کرده باشید هر روز به وسعت یکسال می گذرد...
نمی دونم شاید چون من درگیر گذر زمان شدم
من تمام چیزی که از زندگی می خوام گذر زمان هست
مدت طولانی هست یادم رفته حال خوب چه شکلی بوده
اخرین باری که با حس خوب و سلامت روان و جسم در اجتماع ظاهر شدم و مسئولیتم رو به جا آوردم
فراموش کردم
مدت هاست صورتم روی آرایش رو به خودش ندیده
لوازم ارایش هایی که یکی پس از دیگری در حال اکسپایر شدن هستند و با چشمایی منتظر هر روز بهم نگاه می کنن
31 سالگی از آغاز تا انتها رنج بود
این یازدهمین سرماخوردگی چندماه اخیر من هست
با تمام وجودم سرما رو حس می کنم
آیا این زمستان می گذرد؟
آیا این زمستان هم 60 روز است یا 60 سال است؟
نمیدونم شاید زمان برای من ایستاده است
من در عمق وجودم خسته م
دلم نمی خواهد مهمانی بروم دلم نمی خواهد مهمانی بدهم
فقط مرا ازاد کنید از قفسی که در آن به بهای ناچیزی زندانی شده ام
یادش بخیر عاشق این شعر بودم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فقط دعا می کنم این سال کثیف به خیر و سلامتی در گذرد هر آنچه که وجودم را سیاه کرده است و مرا تبدیل به زنی افسرده و خسته کرده است...