من تو را دوست دارم
اما از گرفتار شدن در تو هراس دارم
و از یگانه شدن با تو
و در جلد تو رفتن
که آزموده ها به من آموخته است از عشق زنان پرهیز کنم
و از خیزاب دریاها...
من بحث و جدل با عشق تو نمی کنم... که او روز و نهار من است
و من با آفتاب روز بحث نمی کنم
با عشق تو بحث و جدل نمی کنم
که او خود مقدر می کند چه روزی خواهد آمد... چه روزی رخت خواهد بست...
و او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعیین می کند...
آیا گفتم که دوستت دارم؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم، زیرا که تو آمده ای...
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور...
هزارمین بار می گویم که تو را من دوست دارم...
چه گونه می خواهی چیزی را تفسیر کنم که به تفسیر در نمی آید؟
چه گونه می خواهی مساحت اندوهم را اندازه گیری کنم؟
حال آن که اندوه من... چون کودک... هر روز زیباتر و بزرگ تر می شود
بگذار به همه زبان هایی که می دانی و نمی دانی بگویم
که تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
چه گونه می خواهی ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تویی گل آفتابگردان...
و باغی نخل...
هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پیشه کنم، یا بر آن طغیان کنم
که من و تمامی اشعارم
اندکی از ساخته های دستان توایم.
همه شگفتی این است
که دختران از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم...