الان خستهم یعنی واقعا خسته.
امروز ساعت پنج خواهرم بیدارم کرد، داشتم ادبیات تخصصی قسمت تاریخ ادبیاتشو میخوندم که اونجا به جناب استاد شهریار و یه بیت از غزلش برخورد کردم.
حقیقتا یه چند روزی بود که کلا این شعرش که میگه
"پیرمو گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند."
یادم میافتاد.
جناب شهریار توی دکلمهای که ازش به جا مونده، بعد گفتن این قسمت شعر بغض میکنه و میگه
" شعر میگم، نمیتونم بنویسم."
و زیر صدای این دکلمهش، موسیقی بیکلام پیراهن یوسف رو گذاشتن.
من صرفا سرچ کردم قسمت اول شعر رو که کل شعر رو بخونم و این دکلمه رو نزدیک به سه سال قبل یکی از همکلاسیهام توی گروه کلاسمون فرستاده بود و دقیقا همین صبح و روزهای قبلتر من این مصرع اول از شعرشو که بالا هم نوشتم با صدای خودش تو مخم تکرار میکردم و انتظار نداشتم که اون دکلمه رو پیدا کنم. ولی پیداش کردم و شاد شدم.
پخشش کردم، حین شنیدنش رفتم نشستم تو بالکن، ساعت شیشو خوردهای صبح بود و نور خورشید زیبا میتابید و به رنگ نارنجی متمایل بود.حقیقتا زدم زیر گریه، نیاز بودش به هر حال و این اوکیه ..
استاد یه جا با بغض میگن:
"بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند."
و من برای تلفظ ترکی-آذریش که بهار رو "باهار" میگه، میمیرم هر بار :)))
جدای این، ته مخم اینجوری بود که "منم همینطور استاد."
و حالا منتظرم بعد کنکور برم سراغ دیوان اشعارش.
و اینجا پایان داستان نبود، دیروز دوست عزیزی بهم آهنگ سارینای شاهین نجفی رو منشن کرد و خب..
من دیروز گوش ندادمش چون میدونستم که باز قراره حالم بد شه با یادآوریش. خب، خیلی سعی کردم جلوی خودمو نگه دارم ولی صرفا بعد دوازده ساعت رفتم سراغش و بله، حالا بعد مدتها بازم اون زخم همیشگی خودشو نشون داد و یادآوری شد چیزی که همیشه یادآوری میشد. مثل یه داستان تکراری، توی یه لحظه بازم همه چیز راجع به من دگرگون شد، از کلماتی که به زور از حنجرهم خارج میشدن بگیر تا چشمهام.
یاد دکلمهی سجاد افشاریان افتادم که میگفت:
" - گریه میکنی؟
+ نه بابا، گریه چیه؟
بارونه."
حقیقتا هیچی عادی نشده، یادم نرفته چیزی رو.
و وجودم، روحم، تک تک سلولهای وجودم زخمی رو با خودشون حمل میکنن از اون روزها که میدونن قرار نیست از بین بره و لابهلای هر چیزی انگار رد این زخمِ باقی مونده و صرفا انقدر غرق میشم گاهی که یادم میره ولی کوچکترین چیزها، وجودشو برام تداعی میکنن..
اینو بگم و تموم کنم نوشتهم رو،
به قول استاد شهریار تو همین شعرِ:
"طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند."