فردا این موقع حالم چطوریه؟ استرس داره خفهم میکنه یا خوابم؟
حقیقتا اگه اینو ده روز پیش ازم میپرسیدن، میگفتم که با خیال راحت خوابیدم.
ولی با این چیزهایی که از خودم دیدم این چند روز، حالا مطمئن نیستم که قراره چی بشه، چه شکلی بشه. چرا؟ چون هر چیزی ممکنه.
حقیقتا جمعه دلم خواست خودمو بغلم کنم وسط آزمون قلمچی و خب این داستان کم برای منِ نوعی پیش میاد چون من حتی آخرین نفری هم نیستم که با خودم بخوام مهربون باشم.
با این حال، این حسی بود که داشتم و امروزم چند دیقه پیش وسط مرور جامعهشناسیِ یک بازم تو لونهی دلم بود.
حالم امروز صبح آنچنان تعریفی نداشت، پس هیچ کاری نکردم ولی از اواسط ظهر شروع کردم درس خوندنو.
وسط روانشناسی خوندن بودم که زنگ زد، باعث شد فکر چند ساعت پیشم راجع به پیادهرویم عملی شه و بعد مدتها از خونه بزنم بیرون.
نزدیک به دو ساعت راه رفتم، راه رفت و حرف زدیم.
یه جا گفتش
" امروز بیا و فقط با من حرف بزن،
امروز بیا و دیگه نرو. "
قبول کردم.
دیگه نمیخوام برم، میخوام بمونم.
نمیدونم قراره بعد این نوشته بخوابم یا نه، نمیدونم همچنان به مرور ادامه بدم یا نه.
و نمیدونم فردا قراره چطوری بگذره،
ولی قراره حواسم به خودم باشه.
و دونستن این برام کافیه.