بالاخره یه روزی علامت سوال به نقطهی آخر جواب ختم میشه، حقیقت راهشو تو تاریکی پیدا میکنه و پرتوهای گرمِ خودش رو به جسم سرد و رنجورمون میرسونه و تو تاروپودمون نفوذ میکنه.
از لابهلای زخمهامون نور و پروانه خارج میشن، بذرهای وجودمون از لابهلاشون بیرون میزننو سبز میشن و چیزهایی که بُعدی از وجود ما به سمتش کشیده میشه لمس میشن و نهایتا ما ذوب میشیم از شدت فهمیدن، از شدت درک کردن پس همون لحظات در کنار هم قرار میگیرن. نهایتا ما به ذرهای نور در صدم ثانیه تبدیل میشیم، چیزی که شاید باید میبودیم.
و این چیزیه که منو زنده نگه میداره، فکر به اون لحظهای که تبدیل به ذرهای از نور میشم.
این روزها بین هر چیزی آهنگ Fix you از Coldplay بهم حس درک شدن میده، منو تبدیل به غمگینِ خوشحال میکنه، توی مغز و صدام میپیچه و به حرکت درمیاد تا اینکه باهاش حسِ یکی شدن میکنم.
حسِ وحدت و تعلق داشتن به چیزی لازمهی ادامهی زندگیه، آدم هیچوقت جایی نمیمونه که بهش حس بیگانه بودن دست بده، اگه بمونه هم تهش فرار میکنه و میره، قید همهچی رو میزنه تا بالاخره حس کنه که به جایی متعلقه، برا چیزی مهمتره، قشنگتره، پررنگتره.. و منم همینطور، من اغلبِ اوقات یه بیگانه بودم و لحظات معدودی بوده که با چیزی حسِ وحدت بکنم پس از من نپرس که چرا همیشه فرار کردم و نموندم.