Saeid
Saeid
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه : دوست بازیافته

    رفیق کسیه که از سادگیش رفاقت شروع شد.
        از صداقتش ادامه پیدا کرد.
      از وفاش این رفاقت پایانی نداره.
رفیق کسیه که از سادگیش رفاقت شروع شد. از صداقتش ادامه پیدا کرد. از وفاش این رفاقت پایانی نداره.



کتاب دوست بازیافته نوشته فردی اولمن نویسنده و نقاش آلمانی با ترجمه آقای مهدی سحابی.

درباره ی رابطه پر فراز و نشیب و کوتاه دو دوست در زمان حکومت نازی هاست که از لحاظ اجتماعی و فرهنگی متفاوت هستند.




داستان از فوریه 1932 شروع شد برای نخستین بار چشمم به پسری افتاد که از آن پس مایه ی بزرگترین شادمانی و سرگشتگی من شد.

ساعت سه بعدازظهر روزی تیره و گرفته از روزهای زمستان خاص آلمان بود. دو روز از شانزدهمین سال زندگی ام می گذشت. در دبیرستان کارل آلکساندر اشتوتگارت روی نیمکت های چوبی سنگین نشسته بودیم که پرفسور کلت رئیس دبیرستان وارد کلاس شد اما همه نگاه ها به سوی پسر ناشناس بود که پا به پای او می آمد همه به او خیره شده بودیم انگار شبحی را می دیدیم.شاید آنچه بیش از هر چیز دیگر بر همه و از جمله من تاثیر گذاشت نه حالت سرشار از اتکای به نفس،ظاهر اشرافی و لبخند اندکی تحقیر امیز او بلکه برازندگی اش بود.شیوه لباس پوشیدن ما در برار او چنان بود که از ما مجموعه ای بدلباس و بی ظرافت می ساخت.

او خود را معرفی کرد:<<گراف فون هوهنفلس،کنراد،متولد نوزدهم ژانویه 1916 محل تولد بورگ هوهنفلس،وورتمبرگ>> و نشست.

بر این نوجوان عجیب که درست همسن و سال من بود خیره مانده بودم انگار از دنیای دیگری می آمد.ای بدان خاطر نبود که عنوان کنت داشت،چند همشاگردی با عنوان فون داشتیم.

اما عنوان جوان تازه وارد چیز دیگری بود سرگذشت خاندان افسانه ای هوهنفلس بخشی از تاریخ ما بود.

تمام حرکاتش را دنبال می کردم چگونه می نشست-راست و با وقار و.....چهره ی زیبا و غرور آمیزی داشت .حتم داشتم که هیچ یک از دلباختگان هلن تروا او را با این همه توجه نگاه نکرده و در برابر او تا این حد به خواری خود پی نبرده بوده است . منی که پسر یک پزشک یهودی بودم و پدارنم همه خاخام ،کاسب وفروشنده احشام بودند.

گمان من این است که دیگران نیز چون من به علت اسطوره ی خاندان هوهنفلس در برار او خجل می شدند و در حر ف زدن با او دستپاچه می شدندتقریبا همه خود را از او کنار می کشیدند.

ظاهرا او از این انزوای خود چندان ناراحت نبود شاید عادت داشت اما هرگز کوچکترین نشانه ای از خود ستایی و فخر فروشی در رفتارش دیده نمی شد و همواره با ما بسیار مودب بود.

یک هفته بعد از آمدنش شاگردانی که عنوان فون داشتند در زنگ تفریح به او نزدیک شدند چند روز بعد نوبت خاویارهای کلاس شد این لقب را به سه نفر یعنی مولر ،رویترو فرانک داده بودند زیرا خود ر از بقیه کنار کشیده بودند و با هم یک دسته سه نفره ساخته بودند.

روزی به این نتیجه رسیدم که کنراد باید دوست من باشد.

در کلاسمان هیچ کس نبود که با ذهنیت ایدئالیستی و افسانه ای من منطبق باشد کسی که من به راستی دوستش داشته باشم ،کسی که حاضر باشم جانم را فدایش کنم و او نیز در عوض بتواند یکدلی ،از خود گذشتگی و وفاداری مطلق را که من می خواستم به من عرضه کند.

همه به نظرم ادم های مرفه و کوته فکر ،کما بیش کودن و مهمل می رسیدندالبته بیشترشان مهربان بودند و با آنان رابطه خوبی داشتم اما همانطورکه من علاقه خاصی به آنان نداشتم آنها نیز به من علاقه ای نداشتند.

مشکل اینجا بود که باید چگونه دلش رابدست بیاورم.تنها به طور غریزی باید خودم را سرآمد دیگران نشان دهم قبل از آن تمایلی به جلب نظر دیگران نداشتم.از هر فرصتی استفاده میکردم تا خودی نشان دهم.

در پانزدهم مارس ،تاریخی که هرگز فراموش نخواهم کرد.در یک غروب خوش و بهاری از مدرسه به خانه می رفتم.چشمم به هوهنفلس افتاد که جلوتر از من می رفت انگار منتظر کسی بود.به نزدیکی او رسیده بودم که برگشت و به من لبخند زدو با دستپاچگی دست لرزان مرا فشرد.

هیچ به یاد نمی آورم در آن روز من و کنراد به هم چه گفتیم .تنها چیزی که می دانم این است که به مدت یک ساعت مانند زوج جوان عاشقی که هنوز خجالتی اند با هم پرسه زدیم .امامی دانستم که این تازه آغاز دوستی ماست و از آن پس زندگی من غم آلود و تهی نخواهد بود ،بلکه برای هردویمان سرشار از شور و امید خواهد شد.

از آن روز به بعد از هم جدا نشدیم .همیشه با هم از مدرسه تا خانه می رفتیم.بچه های کلاس که از دوستی ما تعجب کرده بودند به زودی به آن عادت کردندو حتی بولاشر به ما لقب <<کاستر و پولاک>> داn.

من وکنراد بیشتر بحث هایمان را در حال قدم زدن در خیابان و یا نشسته روی نیمکت عمومی انجام می دادیم.و هرگز به خانه یکدیگر نمی رفتیم.

یک روز که جلوی در خانه ی ما ایستاده بودیم،ناگهان به فکرم رسید که کنراد هنوز اتاق من کتابها و کلکسیون هایم را ندیده است.بی مقدمه گفتم که چرا نمی آیی تو؟ او که انتظار دعوت من را نداشت لحظه ای دودل ماند و بعد با من به خانه آمد.

اتاق من در طبقه ی دوم ،به سلیقه خودم تزئین شده بود.

وقتی کنراد وارد خانه شد یک راست به طرف پله ها راهنمایی اش کردم قصدم این بود که بدون آن که مادرم بفهمد اورا به اتاق خود ببرم(شاید برای این بود که آن روز احساس خجالت و شرم می کردم).

مادرم که در حال دوخت و دوز بود از سروصدا متوجه حضور ما شد ومن مجبور بودم کنراد را معرفی کنم:

مادر این دوستم کنراد فون هوهنفلس است.لحظه ای سر خود را بلند کردلبخندی زد و آنگاه کنراد دست مادرم را که به سویش دراز شده بود را بوسید.مادر چیزهایی از او پرسید که بیشتر مربوط به درس و مدرسه بود.رفتارش همان گونه بود که می خواستم و فورا متوجه شدم که کنراد از او بسیار خوشش آمده است.

کمی بعد به اتاق رفتیم و همه آنچه داشتم به او نشان دادم:کتاب هایم،مجموعه سکه ها و ... .

ناگهان صدای پای پدرم به گوش رسید ،پیش از آنکه فرصت کنم دوستم را معرفی کنم پدرم پاشنه ها را به هم کوبید و به حالت خبردار ایستاد و گفت خودم رابه حضورتان معرفی میکنم :دکتر شوارتس از حضور شمادر اینجا مفتخرم، کمی صحبت کرد و چون بیمار داشت خداحافظی کرد و هنگام خروج جلوی یک دانش آموز پا چسباند و رفت.

از رفتار پدرم شرمنده شدم و از دوستم متنفر شدم زیرا بی آنکه خودش بخواهد با حضورش پدرم را به صورت یک دلقک در آورده بود.

دو روز بعد دوباره به خانه ما آمدو از آن پس کنراد به طور مرتب هفته ای سه تا چهار بار به خانه ما می آمد. و از آنجا که کنراد به خانه ی ما می آمد،توقع داشتم که او هم مرا به خانه خودشان دعوت کند اما روز ه و هفته ها گذشت و خبری نشدو نمی توانستم از او در این باره سوالی بپرسم.

یک روز جلوی خانه شان هنگام خدا حافظی،با حالت غافلگیر کننده به طرف من برگشت و گفت:<بیا تو ، هنوز اتاق مرا ندیده ای> آرزویم چنان ناگهانی تحقق یافته بود که برای یک لحظه دلم خواست فرار کنم.اکنون تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که با تن لرزان به دنبال کنراد بروم اتاقش در طبقه سوم بود .وارد اتاق شدیم تقریبا شبیه اتاق من بود اما از آن بزرگتر و از پنجره ی اتاق منظره زیبایی به چشم می آمد.

فورا به سراغ گنجه ای رفت. در انتظار اینکه غبطه و حیرت من را ببیند چشمانش از شادی برق می زد،سکه های خود را یکی پس دیگری از لای پنبه بیرون می آورد اما این همه ی گنجینه اش نبود.تکه های عتیقه ی دیگری هم داشت که هر کدام به تنهایی از کلکسیون من با ارزش تر بود. هنگامی که کنراد را ترک می کردم به هیچ وجه از این که پدر و مادرش را ندیده بودم متاسف نبودم.

در حدود پانزده روز بعد دوباره مرا به خانه شان دعوت کرد و وقتمان به همان کارهای خوشایند همیشگی گذشت.باز هم به نظرم رسید که پدر و مادرش در خانه نیستند.

کم کم این مسئله شکم را برانگیخت زیرا این یک امر تصادفی نبود و این گمان را در من بوجود آورد که او هنگامی مرا دعوت می کندکه پدر و مادرش در خانه نیستند.

اما سرانجام روزی فرارسیدکه دیگر هیچ شکی باقی نماند.

مادرم برای من یک بلیت اپرا خریده بود .من در صندلی خود در سالن نشسته بودم و منتظر بالا رفتن پرده ها بودم ،شخص رئیس جمهور نیز به همه افتخار داده بود اما کمتر کسی به او توجه می کرد همه ی چشم ها به سوی خانواده هوهنفلس بود.
خانواده هوهنفلس برای همه سر تکان میدادند و لبخند میزدند،کنرادهم چنین می کرد ناگهان چشمش به من افتاد،اما هیچ به رویش نیاورد که مرا می شناسد.

فردای آن شب با حالی عادی به مدرسه رفتم و سر جایم نشستم همین که کنراد وارد شد سر بلند نکردم او هم مستقیم رفت سر جای خود بی آنکه به من نگاه کند. در پایان وقت مدرسه منتظرم بود با هم به خانه برگشتیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود.

بخوبی میدانستم که کنراد از درون من با خبر است از او پرسیدم ،کنراد چرا دیشب وانمود کردی که مرا ندیده ای ؟ تو تنها دوست من هستی و دوست ندارم تو را از دست بدهم اما اگه دوست بودن با من مایه خجالت تو هستم بهتر دیگر ادامه ندهیم . او نیز گفت که هانس تو تنها دوست منی و نمی خواهم تو را از دست بدهم مسئله این طوری نیست که فکر می کنی.

با اصرار من کنراد مجبور شد واقعیت را به من بگوید.مادرم از یک خانواده برجسته ی لهستانی است و از یهودیان متنفر است و آنان را پست و نجس می دانستند او تا به حال با یک یهودی روبرو نشده و از یهودیان می ترسد.

با لکنت پرسیدم پدرت چه می گوید؟ کنراد گفت در مورد پدرم قضیه فرق می کند برای او مهم نیست که من با چه کسی رفت و آمد می کنم.

هر دو می دانستیم که دیگر وضع به حالت قبل بر نخواهد گشت و زوال دوستی و افول دوران کودکی ها آغاز شده است.

پایان کار چندان طول نکشید .توفانی که از مشرق برخاسته بودبه منطقه ی شوآب نیز رسید.خروش آن بالاگرفت و گرد بادی عظیم شد که دوازده سال بعد فرو نشست .

تعطیلات تابستان را به همراه پدر و مادرم در سویس گذراندم و هنگامیکه به سر کلاس برگشتم ،واقعیت تلخ برای نخستین بار پس از جنگ اول جهانی به دبیرستان کارل آلکساندر پا گذاشته بود.

بر همه ی دیوارهای شهر پوستر های بزرگی به رنگ سرخ ، در مخالفت با پیمان ورسای و یهودیان دیده میشد دیوارها پر از علامت صلیب شکسته و داس و چکش بود.

جو دبیرستان بیش از اندازه زهرآگین شده بود.نگاه بچه ها به من عوض شده بودمنی که اول اهل شوآب بودن بعد آلمانی بودن و در آخر یهودی بودن اهمیت داشت،با دو تا از بچه ها درگیر شدم ،بولاشر یک اعلامیه از جیبش درآورد و با آب دهن روی میز من چسباند که نوشته بود:هموطنان بیدار شوید یهودیان آلمان را تباه کرده اند.انتظار داشتم کنراد هوای مرا داشته باشد اما کاری نکرد.

از آن هنگام به بعد دیگر خودم را کنار کشیدم و امیدوار بودم بودم که از تصمیم من استقبال کند زیرا به صلاح او نبود ما ما را با هم ببینند.دوباره تنها شده بودم به ندرت کسی با من حرفی میزد.

یک روز در اوایل دسامبر خسته به خانه برگشتم پدرم مرا به مطبش برد و خواست با من حرف بزند. پدرومادرم تصمیم گرفته بودند دست کم برای مدت کوتاه مرا به آمریکا پیش خویشاوندانمان بفرستند.

به همین ترتیب عمل کردیم،روز عید میلاد مسیح مدرسه را ترک کردم و در نوزدهم ژانویه یعنی روز تولدم راهی آمریکا شدم در آندروز تقریبا یکسال از هنگامی که کنراد وارد زندگی ام شده بود می گذشت.

دو روز پیش از رفتن دو نامه به دستم رسید که یکی از آنها از طرف کنراد بود و در آن از رفتنم به آمریکا اظهار تاسف کرده بود و اینکه این سفر عاقلانه ترین کاری بود که می توانستی بکنی.کنراد نوشته بود که به هیتلر اعتقاد داردو او می تواند آلمان را از خطر ماتریالیسم و بلشویسم مصون بداردو به عظمت برساند و اظهار امیدواری کرد که در آینده او را ببیند.

بدین گونه بود که به آمریکا آمدم و اکنون سی سال ساکن این کشورم.

پس از ورود به کالج رفتم و در دانشگاه هارواد حقوق خواندم،با دختری از اهالی بوستون ازدواج کردم که در حال حاضر از او یک فرزند دارم.در زندگی آدم موفقی هستم و اکنون فردی پولدار هستم.

یک روز در حالی که مادرم خواب بوده،پدرم شیر گاز را باز می کندو هردو می میرند .از زمان مرگ آنها تاکنون کوشیده ام که با آلمانی ها سروکاری نداشته باشمو تا کنون حتی نگاهی به یک کتاب آلمانی نینداختم،کوششم این بود که گذشته را فراموش کنم.

امروز با در یافت نامه غیر منتظره ای از دبیرستان کارل آلکساندر،همه ی این خاطرات دوباره پیش چشمم زنده شد.

نامه به همراه جروه ای حاوی چند نام همراه بود که از من دعوت شده بود که با کمک مالی به احداث بنای یادبودی برای دانش آموزان کشته شده در جنگ جهانی دوم سهمی در این کار خیر داشته باشم.نمی دانم نشانی مرا از کجا پیدا کرده بودند.

نخستین واکنش این بودکه نامه و جزوه را به سطل بیندازم.من هفده سال از زندگی خود را واکنده و دور ریخته بودمو هیچ چیز از آنها نمی خواستم اما آنان از توقع کمک مالی داشتند.

سرانجام نظرم عوض شد و نامه را خواندم.چهارصد نفر از دانش آموزان در جنگ کشته و ناپدید شده بودند،نام های آنها به ترتیب حروف الفبا آمده بود.نگاهی به لیست انداختم اما کوشیدم چشمم به بخش ه نیفتد.

در نتیجه دانستم از چهل و شش نفر همکلاسی هایم بیست و شش نفرشان فدای رژیم رایش شده بودند.لیست را کنار گذاشتم.

بعد از نیم ساعت بدون آنکه بتوانم چشم از لیست بردارم خودم را مشغول کردم در نهایت تصمیم گرفتم لیست شوم را از بین ببرم.اما در آخرین لحظه جلوی خودم را گرفتم و به خود جرئت دادم و با دست و دلی لرزان به یراغ حرف 《ه》رفتم و چنین خواندم:

هوهنفلس،کنراد،شرکت در توطئه علیه هیتلر، اعدام.




https://virgool.io/d/eubckpmz7ngw/%C2%AB%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D9%81%D8%AA%D9%87%C2%BB%D8%B1%D8%A7%D8%A7%D8%B2%D8%B7%D8%A7%D9%82%DA%86%D9%87%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%81%D8%AA%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF
https://taaghche.com/book/59111





چالشکتابخوانیطاقچهدوسترفاقت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید