همیشه وقتی مشدی میپرسید به نظرتون بدترین حس دنیا چیه؟ با قطعیت به یکتا میگفتم معلومه!عذاب وجدان! حاضرم بمیرم ولی وجدانم راحت باشه.
و طول کشید تا بفهمم حداقل عذاب وجدان شخصیتم رو خرد نمیکنه. ولی یه حسی هست که اینکارو میکنه. بدتر از اون رو هم میکنه. و اگر دوباره با مشدی سر یه میز توی کلاس هنر بشینیم، میگم مشدی بدترین حس، حس ناکافی بودنه.
متنفرم خدایا. متنفرم از این حس. از حس بی عرضگی و کم بودن و ناقص بودن متنفرم. مامانم لیاقت یه بچه ی خیلی بهتر رو داره. یه بچه ی باعرضه تر، بیپروا تر، مهربون تر، احساساتی تر. میدونم. خودشم بهم گفته. بابام لیاقت یه بچه ی درسخون تر رو داره. یه بچه ی پرتلاش تر، کم حرف تر. بهم نگفته ولی میدونم. حس میکنم خیلی اضافی ام. حس میکنم هرکاری که میکنم اشتباهه و به ضررشونه. از کتابخونه م متنفرم. انگار به هیچ دردی نمیخورم جز کتاب خوندن. انگار برای هیچکار دیگه ای آفریده نشدم. انگار بی لیاقت ترین آدم روی کره زمینم.
خیلی وقت ها فکر میکنم مانلی اگر بری چقدر زندگی مامان بابات راحت تر میشه. به راحتی طلاق میگیرن، امیرعلی میره با بابا و فرخ میره با مامان . به همین راحتی. تو هم دیگه این وسط نیستی. خودم میدونم چقدر اضافه م. بعدم بابام در اتاقم رو قفل میکنه. یادش میره گیاه های پشت پنجره م رو برداره و خشک میشن. مدرسه ی مهرآیین از توی لیست دانش آموزها خطم میزنه. کاری نداره که. حدیث مهاجرت میکنه و من فرودگاه نمیرم. به جشن فارغ التحصیلی طلوع نمیرم. صندلیم خالی میمونه.
میدونم حتی جرئت این کارو هم ندارم. متنفرم از مانلی بودن. کاش بیشتر با عقاید مامان و بابام سازگار بودم. کاش نبودم.
-مانلی
-۳۰/۲/۱۴۰۴