۵/۱/۱۴۰۰
مثل همیشه درست سر ساعت ۹ شب زباله ها را در زباله دانی سر کوچه انداخت با آن لباس های خانگی اش که البته از الیاف فلان و پارچه بهمان تهیه شده بودند و خلاصه هر که ببیند دلش آب می شود و غش و ضعف می رود. تا او رفت( این پسر ده ساله خانوادهای که ته سختی هایی که کشیده بودند این بوده که بعد از فوت اولین دابرمن شان دو روز طول کشید تا بعدی را بخرند) درست همان لحظه پسری آمد گویا ۱۰ ساله لباسی پاره، شلواری مندرسِ زباله اندود، همین که داشت آشغال های خشک را از تر جدا میکرد که به صاحب کارش برساند یک لباس نو و یک شلوار بیرون تر و تمیز پیدا کرد . آن خانواده را خوب میشناخت همان خانوادهای را میگویم که آشغال سر ساعت ۲۱ شان ترک نمیشد رفت پشت در. بلند در زد. پدر در را باز کرد. پسر گفت (با چشمانی تر از اشک و شاید شیرابه زباله): بگو پسرت بیاد. آمد. جانم؟ با من کاری داشتی؟ این لباسا رو تو دادی به من؟ کدوم لباس ها؟ خر نکن منو، خودم دیدم تو اومدی آشغالا رو گذاشتی رفتی. آهان خوشت اومده؟ میدونی چیه بیشعوری تو برای من خنده داره نه بیشعوری تو فقط، نه، تو و همهی امثال شما. انگار ما نمیتونیم عادی باشیم یکی تحقیر میکنه با فحش و ناسزا یکی با کادوهای بچه گانه. من تنها چیزی که الان نیاز دارم اینه که همه بفهمن ما عادی ایم. لباس نمیخوام.» لباس ها را تحویل داد و گفت راستی یک بار بشوی شان دست من بهش خورده. باران می بارید، حال، او بود و گریه شدید و باران و بوی زباله های تر و خشک و همسایه های آن خیابان.