همکنون با ردایی مشکی در میان جمعیت ایستاده ام و منتظر اعلام مبلغ جدید پادشاه برای سرم هستم.
سرباز : همگی ساکت شوید و به فرمان سلطنتی گوش فرا دهید . به دستور عالیجناب جوزف استالین هر کس سر فرشته شیطانی را نزد ایشان ببرد میتواند تا آخر عمر از انبار غذای قصر مواد مورد نیازش را بردارد. سرباز : همگی ساکت شوید و به فرمان سلطنتی گوش فرا دهید . به دستور عالیجناب جوزف استالین هر کس سر فرشته شیطانی را نزد ایشان ببرد میتواند تا آخر عمر از انبار غذای قصر مواد مورد نیازش را بردارد.
پس از خواندن دستور همهمه ای میان مردم ایجاد شد و هر کدام نقش هایی کشیدند تا سر مرا به دست آورند و تعدادی بیخیال متفرق شدند.
جوزفی این دفعه ریسک زیادی برای جایزه کرده بود مطمئنم اگر کسی بتواند سرم را برایش ببرد آخر سر از گشنگی تلف می شود.
راستی خودم را معرفی نکردم. من سایه ترس و خوف روی زندگی جوزف و انسان های فاسدم . مردم مرا با نام فرشته شیطانی میشناسند.
حتما کنجکاوید بدونید که چرا جوزف سر مرا میخواهد؟
خب معلوم است چون چند تا از معتمد ترین آدم هایش که در کار های کثیفش همدستش بودند را کشتم . جوزف بعد از کشته شدن خدمتگزارانش تعداد گارد سلطنتی را بالا برد اما من کله خر تر از این حرف ها بودم و با وجود امنیت بالا به خزانه سلطنتی دستبرد زدم و مبلغ بسیاری رو برداشتم و با آن تعدادی از محافظ های انبار غذایی قصر را خریدم و انبار غذایی را خالی نمودم و مانند رابین هود در تاریکی شب مواد غذایی مرغوب قصر را میان مردم پخش کردم .
بعد از آن جوزف مرا تهدید بزرگی برای حکومتش میدید و سر من را خواهان بود .
بسیاری از مردم به دلیل ستمگر و ظالم بودن جوزف طرفدار من هستند و من را نجات دهنده ای از آسمان میدانند .
این روز ها جوزف دارد محصولات کشاورزی مردم را مصادره میکند و با اینکار چیزی برای مردم باقی نمیماند تا شکمشان را سیر کنند و تعدادی از مردم بر اثر قحطی مرده اند و تعدادی دیگر به دست جوزف برای تهدید و رام کردن من به قتل رسیده اند .
کور خوانده است اگر فکر میکند با اینکار ها من خودم را تسلیم میکنم . او نمیداند که اتحاد مردم میتواند چقدر خطرناک باشد . او با کثافت کاری هایش گور خودش را کنده است . امشب قرار است دست به ریسک بزرگی بزنم که یا میمیرم یا زنده میمانم . تصمیم دارم امشب جوزف را به قتل برسانم و با دستان خودم سرش را از تنش جدا کنم و این حکومت را از فساد پاک کنم .
یک بار فردی گفت فقط یک هیولا میتواند هیولای دیگری را شکست دهد . درست است اتحاد مردم هیولای محکمی برای شکست جوزف نیست اما من هیولایی هستم که فاسد ترین افراد از شنیدن اسمم وحشت دارند . پس این دور بازی یک هیچ به نفع منه چون من پشتم هیولای اتحادی مردم را دارم اما جوزف کسی را ندارد .
شهر در تاریکی غرق شده بود و تنها صدای جیجیرک ها به گوش میرسید .
ردای مشکی ام را میپوشم و خنجر تک نگینم را برمیدارم و به سختی وارد قصر میشوم صدای پا میشنوم و خودم را پشت بوته ای مخفی میکنم .
نگهبان ها ده برابر همیشه بودند اما چون کسی تا حالا چهره ام را ندیده بود راحت تر میتوانستم نقشه ام را عملی کنم و به قلب قصر نفوذ کنم پس به سمت رختشور خانه قصر رفتم . دوستم را دیدم که مضطرب بر روی خط خیالی راه میرفت. آرام صدایش زدم ، سریع سرش را بلند کرد و وقتی متوجهم شد با سرعت به سمتم دوید . سریع یک دست لباس ندیمه های مخصوص امپراطور را در دستانم گذاشت . دوستم : موفق باشی
و ثانیه ای بعد غیب شده بود .
لباس هایم را تعویض کردم و به سمت آشپزخونه سلطنتی رفتم . سینی غذای جوزف را تحویل گرفتم و به تلار اصلی رفتم . با دادن اجازه ورود از سوی جوزف وارد اتاق شدم .
جوزف در حالیکه سرش پایین بود و چیزی مینوشت گفت
جوزف: بزارش همونجا
من: از آخرین غذات لذت ببر
جوزف با شنیدن حرفم با شدت سرش را بلند کرد و با رعب و وحشت بهم خیره شد .
زبانش بند آمده بود . خیلی آرام و با طمانینه به سمتش حرکت کردم و با لبخند پیروزی نظاره گر قیافه وحشت زده اش بودم .
به خودش آمد و خواست نگهبان ها را خبر کند که سریع به طرفش دویدم و لیوان نوشیدنی حاوی سمی فلج کننده را در دهانش خالی کردم . بعد از چند دقیقه همچو ماری سعی در خزیدن داشت اما سم کامل اثر کرده بود و گوشه ای بی حرکت افتاده بود . خنجرم را در آوردم و بالا بردم و قلبش را هدف گرفتم خنجر را پایین آوردم که ....
دینگ دینگ دینگ چشم هایت را باز کردم و خودم را در اتاقکی دیدم کمی فکر کردم و یادم آمد که چه اتفاقی برایم افتاده بود . من به فضا آمده بودم و گرفتار سیاه چال شده بودم و حال از سیاه چال جان سالم به در برده بودم .
( شرمنده یه نکته ای بگم من نمیدونم جوزف استالین بوده یا ژوزف چون هر جا یه چیزی نوشته بود به بزرگی خودتون ببخشید )