همتون که این پست رو میبینید سه نفر از ویرگول رفتن
کانر فرزند ارشدم
وایولت
و مسیح
جالبه هر کدوم دلیلی برای رفتنشون داشتن متفاوت
با تمام طرز فکرای متفاوت همشون آخرش به یه جا ختم شدن..
رفتن
مثل مرگ که پایان این زندگی هممونه
سخته وقتی تو اوج فشار های روانی هستی خودتو خوب و خوشحال نشون بدی
حالم دست خودم نیست
حس میکنم رو زمین و هوام
ذهنم خالیه خالیه انگار توش خلأ
الان کجام ؟
توی حموم
دارم چیکار میکنم ؟
تیغ رو میزارم رو رگم
چرا اینکارو میکنم ؟
چون هر چقدر گفتم تموم میشه روزای خوبم میرسه نرسید
چیشد اون امید هام به بقیه درباره روزای خوب ؟
هنوز سر حرفام هستم روزای خوب میان اما گاهی اونقدری دیر میان که آدم تا اون موقع دیگه نمونده
کسی ازم یاد میکنه ؟
نه کی از یه بزدل که نفهمیدن چرا خودشو کشته یاد میکنه
وصیت نامه نوشتم ؟
اره یه پر پیمونش رو
همه رو حلال کردم ؟
نه همه کسایی که ادعا دوست داشتنم رو داشتن ولی میون صورت خندونم چشمای غمگینمو تشخیص نمیدادن رو نفرین کردم شایدم خودشونو به خریت میزدن
اما الان مهم نیس
پشیمون میشم ؟
اره شاید قبل کشیدن پشیمون بشم
چرا تصمیم قطعی نمیگیری ؟
چون هنوز کسی هست که حرفش برام مهمه کسی که هر شب میبینه چطور قلبم تیر میکشه ، میبینه چشمان همچو قبرستانم رو
اون کیه ؟
خدا
اگه خدا دوست داشت که حالت اینجوری نبود !
نه اشتباهه خدا هوامو داره من نامردم نمیبینم کسایی هستن از من حالشون بدتره
پس اینکه میگن خدا هر کیو دوست داره بیشتر اذیت میکنه درسته ؟
نه خدا مثل یه معلم مهربونه
قبل از فرا رسیدن امتحان های آخر ترم و نهایی
بهت میگه کجاها مهمه و توی کوییز ها و پرسش ها نقاط ضعفتو به قوتت تبدیل میکنه
خدا هم هر کیو دوست داره امتحانش میکنه تا برای آخرین امتحان سر بلند بیاد بیرون
پس نمیخوای خودتو بکشی ؟
نه هنوز خیلیا هستن با خوندن نوشته هام لبخند میزنن و ذوق میکنن ، خیلیا به خاطر لبخند هر چند مصنوعی من لبخند میزنن ، خیلیا به دلگرمی های من نیاز دارن به خاطر اونا هم که شده ...
من زنده میمانم ....
«همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرنده خود را طلبکار »